loading...
تفریحی اجتماعی
عماد بازدید : 100 شنبه 23 دی 1391 نظرات (0)

یک روز ملا نصر الدین برای تعمیر بام خانه خود مجبور شد، مصالح ساختمانی را بر پشت الاغ بگذارد و به بالای پشت بام ببرد.  الاغ هم به سختی از پله ها بالا رفت . ملا مصالح ساختمانی را از دوش الاغ برداشت و سپس الاغ را بطرف پایین هدایت کرد. ملا نمی دانست که خر از پله بالا می رود، ولی به هیچ وجه از پله پایین نمی اید. هر کاری کرد الاغ از پله پایین نیآمد. ملا الاغ را رها کرد و به خانه آمد . که استراحت کند. در همین موقع دید الاغ دارد روی پشت بام بالا و پایین می پرد  .وقتی که دوباره به پشت بام رفت ، می خواست الاغ را ارام کند که دید الاغ به هیچ وجه آرام نمی شود. برگشت . بعد از مدتی متوجه شد که سقف اتاق خراب شده و پاهای الاغ از سقف چوبی آویزان شده، بالاخره آلاغ از سقف به زمین افتاد و مرد.
بعد ملا نصر الدین گفت لعنت بر من   که نمی دانستم که اگر خر به جایگاه رفیع و پست مهمی  برسد هم آنجا را خراب می کند و هم خودش را می کشد .!

عماد بازدید : 46 شنبه 23 دی 1391 نظرات (0)

 

وقتی توفان کاترینا به نیواورلئان رسید و سدها شکست، مردم آمریکا آن آمریکای دیگر را کشف کردند. آمریکایی که هالیوود درباره اش فیلمی نمی سازد و به تمییزی بورلی هیلز نیست. مردم دیدند که آدمهایی که مامور حفظ نظم و قانون هستند خودشان در حال بار زدن اجناس فروشگاهها هستند. پلیس نمی توانست جلوی غارت را بگیرد چون کم نبودند ماموران پلیسی که به غارت مشغول بودند.  واقعیت آمریکا ربطی به تصویری که از خودش داشت نداشت. یادم است همکار تگزاسیم بعد از دیدن مردمی که روی سقف خانه هایشان گیر افتاده بودند گفت ما مثل جهان در حال توسعه هستیم
حالا یک زلزله نه ریشتری ژاپن را لرزانده است.  شدت و قدرت زلزله آنقدر زیاد بوده است که باعث شده است سرعت گردش زمین به دور خودش تغییر کند و سونامی آن تا آنور اقیانوس آرام و ساحل کالیفرنیا برود. راکتورهای اتمی فوکوشیما می توانند چرنوبیل و هیروشیمای دیگری خلق کنند. و مردم ژاپن در حال …. در حال زندگی کردن هستند.  گزارشگر رادیوی ان پی آر با زن میانسالی صحبت کرد که با آرامش در حال جدا کردن کاغذ و پلاستیک  در میان زباله های پناهگاهش بود تا برای بازیافت بفرستند. معلمی به خبرنگار گفت که عمری به تدریس در شهر مشغول بوده است و حالا نگران دانش آموزان سابقش هست که در میان گمشدگان هستند. دنیا در حال تحسین آرامش و متانت مردم ژاپن است. و همه دارند     می پرسند چرا ژاپنیها مغازه ها را غارت نمی کنند. . جک کافتری در وبلاگش این سوال را پرسیده است.  و جوابها جالب هستند! گرگ از آرکانزاس، ناتاشا از ونکور، کن از نیوجرسی و بیز از پنسلوانیا و خیلیهای دیگر فقط یک جواب دارند: حس غرور ملی و شرافت فردی.
خوب است ملتی بتواند به مردم جهان نشان دهد که چیزهایی دارد که در هیچ زلزله ای نمی لرزند حتی اگر زلزله نه ریشتری باشد.

عماد بازدید : 31 شنبه 23 دی 1391 نظرات (0)

در نزدیکی ده ملا مکان مرتفعی بود که شبها باد می آمد و فوق العاده سرد می...شد.دوستان ملا گفتند: ملا اگر بتوانی یک شب تا صبح بدون آنکه از آتشی استفاده کنی در آن تپه بمانی, ما یک سور به تو می دهیم و گرنه توباید یک مهمانی مفصل به همه ما بدهی.
ملا قبول کرد, شب در آنجا رفت وتا صبح به خود پیچید و سرما را تحمل کرد و صبح که آمد گفت: من برنده شدم و باید به من سور دهید.گفتند: ملا از هیچ آتشی استفاده نکردی؟ملا گفت: نه, فقط در یکی از دهات اطراف یک پنجره روشن بود و معلوم بود شمعی در آنجا روشن است. دوستان گفتند: همان آتش تورا گرم کرده و بنابراین شرط را باختی و باید مهمانی بدهی.
ملا قبول کرد و گفت: فلان روز ناهار به منزل ما بیایید. دوستان یکی یکی آمدند, اما نشانی از ناهار نبود گفتند: ملا, انگار نهاری در کار نیست. ملا گفت: چرا ولی هنوز آماده نشده, دو سه ساعت دیگه هم گذشت باز ناهار حاضر نبود. ملا گفت: آب هنوز جوش نیامده که برنج را درونش بریزم. دوستان به آشپزخانه رفتند ببیننند چگونه آب به جوش نمی آید. دیدند ملا یک دیگ بزرگ به طاق آویزان کرده دو متر پایین تر یک شمع کوچک زیر دیگ نهاده.گفتند: ملا این شمع کوچک نمی تواند از فاصله دو متری دیگ به این بزرگی را گرم کند. ملا گقت: چطور از فاصله چند کیلومتری می توانست مرا روی تپه گرم کند؟شما بنشینید تا آب جوش بیاید و غذا آماده شود.

نکته:
با همان متری که دیگران را اندازه گیری میکنید اندازه گیری می شوید.
کتاب ملانصرالدین درمانی "در دست تالیف" نویسنده: مسعود لعلی

عماد بازدید : 35 شنبه 23 دی 1391 نظرات (0)

بر بالای تپه‌ای در شهر وینسبرگ آلمان، قلعه ای قدیمی‌ و بلند وجود دارد که مشرف بر شهر است. اهالی وینسبرگ افسانه ای جالب در مورد این قلعه دارند که بازگویی آن مایه مباهات و افتخارشان است: ( احتمالا مایه ی مباهات زنانشان )
افسانه حاکی از آن است که در قرن 15، لشکر دشمن این شهر را تصرف و قلعه را محاصره می‌کند. اهالی شهر از زن و مرد گرفته تا پیر و جوان، برای رهایی از چنگال مرگ به داخل قلعه پناه می‌برند.
فرمانده دشمن به قلعه پیام می‌فرستد که قبل از حمله ویران کننده خود حاضر است به زنان و کودکان اجازه دهد تا صحیح و سالم از قلعه خارج شده و پی کار خود روند.
پس از کمی‌مذاکره، فرمانده دشمن به خاطر رعایت آیین جوانمردی و بر اساس قول شرف، موافقت می‌کند که هر یک از زنان در بند، گرانبها ترین دارایی خود را نیز از قلعه خارج کند به شرطی که به تنهایی قادر به حمل آن باشد.
قیافه حیرت زده و سرشار از شگفتی فرمانده دشمن به هنگامی‌که هر یک از زنان شوهر خود را کول گرفته و از قلعه خارج می‌شدند بسیار تماشایی بود.

عماد بازدید : 19 شنبه 23 دی 1391 نظرات (0)

مرد ثروتمندی به کشیشی می گوید:
نمی دانم چرا مردم مرا خسیس می پندارند.
کشیش گفت:
بگذار حکایت کوتاهی از یک گاو و یک خوک برایت نقل کنم.


خوک روزی به گاو گفت: مردم از طبیعت آرام و چشمان حزن انگیز تو به نیکی
سخن می گویند و تصور می کنند تو خیلی بخشنده هستی. زیرا هر روز برایشان
شیر و سرشیر می دهی.

اما در مورد من چی؟ من همه چیز خودم را به آنها می دهم از گوشت ران گرفته
تا سینه ام را. حتی از موی بدن من برس کفش و ماهوت پاک کن درست می کنند.
با وجود این کسی از من خوشش نمی آید. علتش چیست؟

می دانی جواب گاو چه بود؟

جوابش این بود:
شاید علتش این باشد که
"هر چه من می دهم در زمان حیاتم می دهم"

عماد بازدید : 13 شنبه 23 دی 1391 نظرات (0)




روزی، آدم نادانی كه صورت زیبایی داشت، به « افلاطون » كه مردی دانشمند بود، گفت: « ای افلاطون، تو مرد زشتی هستی.»

افلاطون گفت: « عیبی كه بود گفتی و آن را به همه نشان دادی، اما آنچه كه دارم، همه هنر است، ولی تو نمی توانی آن را ببینی. هنر تو، تنها همین حرفی بود كه گفتی، بقیه وجود تو سراسر عیب است و زشتی. بدان كه قبل از گفتن تو، خود را در آینه دیده بودم و به زشتی صورت خودم پی برده بودم. بعد از آن سعی كردم وجودم را پر از خوبی و دانش كنم تا دو زشتی در یك جا جمع نشود. تو مردی زیبارو هستی، اما سعی كن با رفتار و كارهای زشت خود، این زیبایی رابه زشتی تبدیل نكنی. »

عماد بازدید : 30 شنبه 23 دی 1391 نظرات (0)


یكی از درویشان می گفت: روزی با چند نفر از دوستان به سفر می رفتم. به بیابانی بزرگ رسیدیم. همان طور كه می رفتیم با هم صحبت می كردیم: چه كسی بیشر از همه به خداوند توكل دارد و روزی خود را فقط از او می خواهد؟

درویشی بود كه تصمیم گرفت قدرت توكل خود را به دیگران نشان دهد. او می خواست با این كار درسی واقعی به بقیه بدهد. آن درویش، قسم خورد كه هیچ چیز نخورد و از كسی هم چیزی نگیرد تا هنگامی كه خداوند به او « فالوده» بدهد.

وقتی كه شب شد، غذایی را كه داشتیم سر سفره گذاشتیم و مشغول خوردن شدیم؛ اما آن درویش دست به غذا نزد، درحالی كه مثل همه ما گرسنه بود. او آن روز را صبركرد. روز بعد هم چیزی نخورد. كم كم ضعیف و بی حال شد. بعضی از دوستان گفتند: « این مرد خیلی نادان است. وسط بیابان به دنبال فالوده می گردد. آدم باید عقل داشته باشد. مگر وسط بیابان هم فالوده پیدا می شود؟» آنها او را همان جا گذاشتند و به راه خود رفتند، اما من كه بیشتر با او دوست بودم، پیش او ماندم. روز بعد به راه خودمان ادامه دادیم. رفتیم و رفتیم تا اینكه نزدیك غروب به دهی رسیدیم. مسجد ده را پیداكردیم و وارد آن شدیم تا كمی استراحت كنیم. نیمه های شب بود كه درمسجد را زدند. در را باز كردم. پیرزنی را دیدم كه یك سینی روی سر خود گذاشته بود. او گفت: « شما غریبه اید یا اهل همین آبادی هستید؟»

گفتم: « غریبه هستیم.»

پیرزن سینی را جلوی ما گذاشت و دستمالی را كه روی آن بود، برداشت. با حیرت دیدیم كه داخل ظرف روی سینی پر از فالوده است. پیرزن به آن درویش گفت: « بفرمایید بخورید. »

درویش جوابی نداد. پیرزن ناراحت شد و اصرار كرد. سرانجام من و آن درویش فالوده ها را خوردیم. من از پیرزن پرسیدم: « چطور شده كه نصف شبی برای غریبه ها فالوده آورده ای؟»

او گفت: « كدخدای این ده مردی بهانه گیر و عصبانی است. در این وقت شب هوس فالوده كرد و همه مجبور شدند كه برایش فالوده درست كنند، اما او خیلی عجله داشت. درست شدن فالوده كمی طول كشید و او هم از شدت عصبانیت قسم خورد كه دست به فالوده نزند و به هیچ كس هم ندهد مگر اینكه غریبه باشد. اوگفت كه حتماً باید غریبه ها این فالوده ها را بخورند و گرنه زن خود را طلاق می دهد. من هم فالوده ها را برداشتم و آمدم كه غریبه ای پیدا كنم تا فالوده ها را بخورد و كدخدا زنش را طلاق ندهد. من می دانستم كه معمولاً غریبه ها رهگذر هستند و شبها در مسجد می خوابند. این بود كه آمدم به این مسجد و شما را پیدا كردم. به همین دلیل بود كه از شما خواهش كردم فالوده ها را بخورید. این را هم بدانید كه اگر نمی خوردید، شما را به زور وادار می كردم تا بخورید.»

پیرزن كه رفت، به آن درویش گفتم: « توكل و ایمان تو را به چشم خودم دیدم و فهمیدم كه با توكل می شود حتی در وسط بیابان هم به فالوده رسید. به راستی كه هر وقت انسان چیزی را فقط از خدا بخواهد و صبر كند، آن چیز هر چه كه باشد، خداوند آن را به او خواهد بخشید.»

 

عماد بازدید : 9 پنجشنبه 30 آذر 1391 نظرات (0)

فرزند عزیزم:

آن زمان که مرا پیر و از کار افتاده یافتی ، اگر هنگام غذا خوردن لباسهایم را کثیف کردم یا نتوانستم لباسهایم را بپوشم ، اگر صحبتهایم تکراری و خسته کننده بود صبور باش و درکم کن ، یادت بیاد وقتی کوچک بودی مجبور میشدم روزی چند بار لباسهایت را عوض کنم و برای سرگرمی یا خواباندنت مجبور میشدم بارها و بارها داستانی را برایت تعریف کنم....

وقتی نمیخواهم به حمام بروم سرزنش و شرمنده نکن ، وقتی بی خبر از پیشرفتها و دنیای امروزی سوالاتی میکنم با تمسخر به من ننگر ،وقتی برای ادای کلمات یا مطلبی حافظه ام یاری نمی کند فرصت بده و عصبانی مشو ، وقتی پاهایم توان راه رفتن ندارند دستانت را به من بده .... همانگونه که تو اولین قدمهایت را کنار من بر میداشتی.

زمانی که میگویم دیگر نمیخواهم زنده بمانم و میخواهم بمیرم ، عصبانی مشو ... روزی خود میفهمی .

از اینکه در کنارت و مزاحم تو هستم ، خسته و عصبانی مشو ، یاری ام کن همانگونه که من یاریت کردم ، کمکم کن تا با نیرو و شکیبایی تو ، این راه را به  پایان برسانم ... فرزند دلبندم دوستت دارم .

 

 

عماد بازدید : 10 دوشنبه 20 آذر 1391 نظرات (0)

زاهدی گوید:

جواب چهار نفر مرا سخت تکان داد . اول مرد فاسدی از کنار من گذشت و من گوشه لباسم را جمع کردم تا به او نخورد . او گفت ای شیخ خدا میداند که فردا حال ما چه خواهد بود!


دوم مستی دیدم که افتان و خیزان راه میرفت به او گفتم قدم ثابت بردار تا نیفتی . گفت تو با این همه ادعا قدم ثابت کرده ای؟

سوم کودکی دیدم که چراغی در دست داشت گفتم این روشنایی را از کجا اورده ای ؟ کودک چراغ را فوت کرد و ان را خاموش ساخت و گفت:تو که شیخ شهری بگو که این روشنایی کجا رفت؟

چهارم زنی بسیار زیبا که درحال خشم از شوهرش شکایت میکرد. گفتم اول رویت را بپوشان بعد با من حرف بزن .گفت من که غرق خواهش دنیا هستم  چنان از خود بیخود شده ام که از خود خبرم نیست تو چگونه غرق محبت خالقی که از نگاهی بیم داری؟

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    نظرسنجی
    نظر خود را در مورد مطالب عنوان کنید
    آمار سایت
  • کل مطالب : 40
  • کل نظرات : 6
  • افراد آنلاین : 4
  • تعداد اعضا : 4
  • آی پی امروز : 25
  • آی پی دیروز : 1
  • بازدید امروز : 28
  • باردید دیروز : 2
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 38
  • بازدید ماه : 32
  • بازدید سال : 133
  • بازدید کلی : 3,830