loading...
تفریحی اجتماعی
عماد بازدید : 29 شنبه 23 دی 1391 نظرات (1)
 دختر پسری با سرعت 120کیلومتر سواربر موتور سیکلت
دختر:آروم تر من می ترسم
پسر نه داره خوش میگذره
دختر:اصلا هم خوش نمی گذره تو رو خدا خواهشمیکنم خیلی وحشتناکه
پسر:پس بگو دوستم داری
دختر:باشه باشه دوست دارم حالا خواهش میکنم آروم تر
پسر:حالا بغلم کن(دختر بغلش کرد)
پسر می تونی کلاه ایمنی منو بذاری سرت؟داره اذیتم می کنه.
و....
روزنامه های روز بعد:موتور سیکلتی با سرعت 120کیلومتر بر ساعت به ساختمان اثابت کرد موتور سیکلت دو نفر
سر نشین داشت اما تنها یک نفر نجات یافت حقیقت این بود که اول سر پایینی پسر متوجه شد ترمز بریده اما نخواست
دختر بفهمه در عوض خواست یه بار دیگه از دختره بشنوه که دوستش داره(برای آخرین بار)


 

عماد بازدید : 22 شنبه 23 دی 1391 نظرات (0)

یه روز عشق و دیوونگی و محبت و فضولی داشتن با هم قایم باشک بازی می کردن

نوبت به دیوونگی که رسید همه را پیدا کرد اما هر چه گشت از عشق خبری نبود

فضولی متوجه شد که عشق پشت یه بوته گل سرخ قایم شده دیوونگی رو خبر کرد و

دیوونگی یه خار بزرگ برداشت و در بوته ی گل سرخ فرو کرد صدای فریاد عشق بلند

شد وقتی به سراغش رفتند دیدند چشماش کور شده و دیوونگی که خودشو مقصر

می دونست تصمیم گرفت که همیشه عشقو همراهی کنه و از اون به بعد دیوونگی شد عصای عشق

 

عماد بازدید : 28 شنبه 23 دی 1391 نظرات (0)

امیری به شاهزاده خانمی گفت: من عاشق توام.

شاهزاده گفت: زیباتر از من خواهرم است که در پشت سر تو ایستاده است.

امیر برگشت و دید هیچکس نیست .

شاهزاده گفت: تو عاشق نیستی ؛ عاشق به غیر نظر نمی کند.

عماد بازدید : 100 شنبه 23 دی 1391 نظرات (0)

یک روز ملا نصر الدین برای تعمیر بام خانه خود مجبور شد، مصالح ساختمانی را بر پشت الاغ بگذارد و به بالای پشت بام ببرد.  الاغ هم به سختی از پله ها بالا رفت . ملا مصالح ساختمانی را از دوش الاغ برداشت و سپس الاغ را بطرف پایین هدایت کرد. ملا نمی دانست که خر از پله بالا می رود، ولی به هیچ وجه از پله پایین نمی اید. هر کاری کرد الاغ از پله پایین نیآمد. ملا الاغ را رها کرد و به خانه آمد . که استراحت کند. در همین موقع دید الاغ دارد روی پشت بام بالا و پایین می پرد  .وقتی که دوباره به پشت بام رفت ، می خواست الاغ را ارام کند که دید الاغ به هیچ وجه آرام نمی شود. برگشت . بعد از مدتی متوجه شد که سقف اتاق خراب شده و پاهای الاغ از سقف چوبی آویزان شده، بالاخره آلاغ از سقف به زمین افتاد و مرد.
بعد ملا نصر الدین گفت لعنت بر من   که نمی دانستم که اگر خر به جایگاه رفیع و پست مهمی  برسد هم آنجا را خراب می کند و هم خودش را می کشد .!

عماد بازدید : 25 شنبه 23 دی 1391 نظرات (0)

گویند:یک ایرانی داخل بانک در منهتن نیویورک شد و یک شماره از دستگاه گرفت. وقتی شماره اش از بلندگو اعلام شد بلند شد و پیش کارشناس بانک رفت و گفت که برای مدت دو هفته قصد سفر تجاری به اروپا را داره و به همین دلیل نیاز به یک وام فوری بمبلغ 5000 دلار داره

کارشناس نگاهی به تیپ و لباس موجه مرد کرد و گفت که برای اعطای وام نیاز به قدری وثیقه و گارانتی داره..

و مرد هم سریع دستش را کرد توی جیبش و کلید ماشین فراری جدیدش را که دقیقا جلوی در بانک پارک کرده بود را به کارشناس داد و رئیس بانک هم پس از تطابق مشخصات مالک خودرو بالاخره با وام آقا موافقت کرد آنهم فقط برای دو هفته

کارمند بانک هم سریع کلید ماشین گرانقیمت را گرفت و ماشین را به پارکینگ بانک در طبقه پائین انتقال داد.

خلاصه مرد بعد از دو هفته همانطور که قرار بود برگشت 5000 دلار + 15.86  دلار کارمزد وام رو پرداخت کرد. این خط رو دوباره بخون

کارشناس رو به مرد کرد و از قول رئیس بانک گفت " از اینکه بانک ما رو انتخاب کردید متشکریم"

و گفت ما چک کردیم ومعلوم شد که شما یک مولتی میلیونر هستید ولی فقط من یک سوال برام باقی مانده که با این همه ثروت چرا به خودتون زحمت دادین که 5000 دلار از ما وام گرفتید؟

ایرونی یه نگاهی به کارشناس بیچاره کرد و گفت:

  تو فقط به من بگو کجای نیویورک میتونم ماشین 250000 دلاری رو برای 2 هفته با اطمینان خاطر با هزینه فقط    15.86  دلار  پارک کنم ؟ ! ! !

عماد بازدید : 46 شنبه 23 دی 1391 نظرات (0)

 

وقتی توفان کاترینا به نیواورلئان رسید و سدها شکست، مردم آمریکا آن آمریکای دیگر را کشف کردند. آمریکایی که هالیوود درباره اش فیلمی نمی سازد و به تمییزی بورلی هیلز نیست. مردم دیدند که آدمهایی که مامور حفظ نظم و قانون هستند خودشان در حال بار زدن اجناس فروشگاهها هستند. پلیس نمی توانست جلوی غارت را بگیرد چون کم نبودند ماموران پلیسی که به غارت مشغول بودند.  واقعیت آمریکا ربطی به تصویری که از خودش داشت نداشت. یادم است همکار تگزاسیم بعد از دیدن مردمی که روی سقف خانه هایشان گیر افتاده بودند گفت ما مثل جهان در حال توسعه هستیم
حالا یک زلزله نه ریشتری ژاپن را لرزانده است.  شدت و قدرت زلزله آنقدر زیاد بوده است که باعث شده است سرعت گردش زمین به دور خودش تغییر کند و سونامی آن تا آنور اقیانوس آرام و ساحل کالیفرنیا برود. راکتورهای اتمی فوکوشیما می توانند چرنوبیل و هیروشیمای دیگری خلق کنند. و مردم ژاپن در حال …. در حال زندگی کردن هستند.  گزارشگر رادیوی ان پی آر با زن میانسالی صحبت کرد که با آرامش در حال جدا کردن کاغذ و پلاستیک  در میان زباله های پناهگاهش بود تا برای بازیافت بفرستند. معلمی به خبرنگار گفت که عمری به تدریس در شهر مشغول بوده است و حالا نگران دانش آموزان سابقش هست که در میان گمشدگان هستند. دنیا در حال تحسین آرامش و متانت مردم ژاپن است. و همه دارند     می پرسند چرا ژاپنیها مغازه ها را غارت نمی کنند. . جک کافتری در وبلاگش این سوال را پرسیده است.  و جوابها جالب هستند! گرگ از آرکانزاس، ناتاشا از ونکور، کن از نیوجرسی و بیز از پنسلوانیا و خیلیهای دیگر فقط یک جواب دارند: حس غرور ملی و شرافت فردی.
خوب است ملتی بتواند به مردم جهان نشان دهد که چیزهایی دارد که در هیچ زلزله ای نمی لرزند حتی اگر زلزله نه ریشتری باشد.

عماد بازدید : 22 شنبه 23 دی 1391 نظرات (0)

یکی از دبیرستان های تهران هنگام برگزاری امتحانات سال ششم دبیرستان به عنوان موضوع انشا این مطلب داده شد که ''شجاعت یعنی چه؟'' محصلی در قبال این موضوع فقط نوشته بود : ''شجاعت یعنی این'' و برگه ی خود را سفید به ممتحن تحویل داده بود و رفته بود ! اما برگه ی آن جوان دست به دست دبیران گشته بود و همه به اتفاق و بدون استثنا به ورقه سفید او نمره 20 دادند فکر میکنید اون دانش آموز چه کسی می تونست باشه؟
دکتر شریعتی

عماد بازدید : 27 شنبه 23 دی 1391 نظرات (0)

روزی که حمید از من خواستگاری کرد با شادی و شعف و با سراسیمگی آن را پذیرفتم. یافتن همسری مانند حمید با شرایط او شانسی بود که همیشه به سراغ من نمی آمد و من جزو معدود دخترانی بودم که توانسته بودم همسر پاک و نجیبی مانند حمید را پیدا کنم.

"حمید مرد زندگی است و میتواند در سخت ترین شرایط زندگی همدم و همراه خوبی برای سفر زندگی باشد!" این عین جمله‌ای بود که پدرم بعد از چند روز تحقیق در مورد حمید به من و مادرم گفت.

بالاخره با توافق جمعی و با رعایت تمام آداب و رسوم سنتی من و حمید به عقد یکدیگر در آمدیم و زندگی مشترک خود را شروع کردیم.

حمید با من بسیار محبت آمیز رفتار می کرد و هر وقت مرا صدا می زد از القاب "نازنین" ، "جانم" ، "عزیزم" و "عشقم" و … استفاده می کرد و تمام سعی خود را به کار می برد که در حد وسع و توان خود همه خواهشهای مرا بر آورده سازد.

همان ماههای اول ازدواج نیمه شب یکی از روزهای تعطیل از او شیرینی تازه خواستم و حمید تمام شهر را زیر و رو کرد و حتی یکی از دوستان قنادش را از خواب بیدار کرد ودر عرض چند ساعت تازه ترین شیرینی قابل تصور را فراهم ساخت.

حمید به راستی عاشق و شیفته من بود و من از اینکه توانسته بودم به راحتی و بدون هیچ زحمتی چنین شیفته شوریده ای را به عنوان همسر انتخاب کنم در پوست خود نمی گنجیدم. هر شب که از سر کار به منزل برمی گشت برای آنکه مطمئن شوم هنوز عاشق من است و دوستم دارد او را امتحان می کردم.

یک روز از او می خواستم ظرفهای نشسته شب گذشته را بشوید و روز دیگر از او می خواستم که مرا به گرانترین رستوران شهر ببرد. روز دیگر از او تقاضا می کردم که کار خود را نیمه رها کرده و مرخصی نصف روز بگیرد و خودش را به مهمانی یکی از دوستان من برساند و روز دیگر خودم را به مریضی میزدم واز او می خواستم در منزل بماند و مواظب من باشد.

حمید همه این کارها را بدون هیچ اعتراضی انجام می داد. او آنقدر مطیع و رام بود که کم کم یادم رفت حمید به عنوان یک انسان بالقوه می تواند وحشی و بی رحم هم باشد. حتی یک روز در یک جمع فامیلی نتوانستم فکر درونم را پنهان کنم و در حضور جمع با خنده گفتم که "حمید خر خودم است و هر چه بگویم گوش می کند."

صورت سرخ و چشمان شرمنده حمید نشان داد که او از این جمله من ناراحت شده است اما با همه اینها هیچ نگفت و بلا فاصله با مهارت مسیر صحبت را عوض کرد.

شب که منزل خود برگشتیم حمید در اعتراض به حرف من جمله ای گفت که آن شب درست و حسابی معنایش را نفهمیدم ولی به هر حال با معذرت خواهی وگفتن اینکه یک شوخی ساده بود قضیه را به فراموشی سپردم. آن شب حمید گفت: "عشق موجود حساسی است و از اینکه کسی به او شک کند و مهمتر از اینکه کسی او را امتحان کند، بدش می آید."

 

کم کم این فکر به مخیله ام افتاد که حمید در عشق و مهمتر از همه در زندگی موجودی بی عرضه و بی خاصیت است و من موجودی بسیار برتر و والاتر از او هستم. حتی گاهی اوقات به این فکر می افتادم که شاید اگر کمی دندان روی جگر می گذاشتم و به حمید "بله " نمی گفتم حتما مرد بهتری نصیبم می شد و زندگی باشکوهتری داشتم. احساس قربانی بودن و حیف بودن به تدریج بر من قالب شد و کار به جایی رسید که هر چه حمید بیشتر نازم را می کشید و بیشتر برای برآوردن آرزوهایم تلاش می کرد در نظرم خوارتر و حقیرتر می شد. کار به جایی رسید که دیگر صبحها برای بدرقه اش از خواب بیدار نمی شدم و شبها برایش شام نمی پختم و به او دستور می دادم که از رستوران سفارش شام دهد.

حمید همه این بی احترامی ها و بی حرمتی ها را تحمل می کرد و هنوز هم قربان صدقه ام می رفت. بخصوص در کنار فامیل مرا در کنارم می نشاند و به ظاهر چنان می نمود که از من حساب می برد. همه زنها و دختر های فامیل به این عشق شور انگیز حمید غبطه می خوردند و من مغرورتر از همیشه او را از خود می راندم و با لحنی ناخوش آیند در مقابل جمع با او سخن می گفتم.

بالاخره من باردار شدم و یک دختر و پسر دوقلو به دنیا آوردم.

دخترک شباهت عجیبی به حمید و پسرک شباهت غریبی به من داشت. دوران بار داری و دو سال بعد از آن هیکل و اندام مرا به کلی تغییر داد و چهار چوب بدن من دیگر آن ظرافت و جذابیت زمان دختری را از دست داده بود و من فقط حمید را مسبب این اتفاقات میدانستم. به هر حال اگر حمید به خواستگاریم نمی آمد من می توانستم مدت بیشتری زیبایی و جذابیت زمان جوانی را حفظ کنم.

ورود بچه ها به زندگی ما رنگ و روی دیگری داد. حمید هر دو فرزندش را به شدت دوست داشت ولی بی اختیار برای دخترک نگران تر بود. روزی دلیل این نگرانی را از حمید پرسیدم و او بالبخند تلخی گفت: "تربیت دختر مهمتر از پسر است و دختران آسیب پذیرتر از پسران هستند."

اما من این توضیح را قبول نکردم و گفتم که دلیل این محبت بیش از اندازه شباهت بیش از اندازه دخترک به اوست. بعد برایش گفتم که فکر نمی کرد که از بطن زن والا و برجسته ای مانند من صاحب فرزندی شبیه خودش شود. حمید مدتها به این جمله من خندید ولی با این همه ذره ای از حالت تسلیم و عشق بی قید و شرطش نسبت به من کم نشده بود. هرچه شوریدگی و شور و عشق حمید نسبت به من و بچه هایش بیشتر می شد جسارت و زیاده روی من در امتحان گرفتن از عشق حمید بیشتر می شد.

دیگر مطمئن بودم که حمید به خاطر بچه ها هم که شده مرا رها نخواهد کرد. شعاع بی حرمتی ها و بی احترامی هایم را نسبت به عشق و شوریدگی اش بیشتر کردم و وقتی او در مقابل بی اعتنائی ها و بی حرمتی های من سکوت می کرد و کوتاه می آمد احساس قدرت و بزرگی می کردم و حس قربانی شدن در من بیشتر تقویت می شد.

اما همه این تصورات در یک مهمانی خانوادگی ناگهان به باد رفت و من در آن شب به جنبه ای از شخصیت حمید روبرو شدم که هرگز فکر نمی کردم در وجودش باشد...

پسر عموِیم بعد از مدتها از خارج بازگشته بود و همه فامیل به مناسبت بازگشت او به کشور در مهمانی باشکوهی شرکت کرده بودند. من به اصرار از حمید خواستم تا هدیه ای گرانقیمت تهیه کند و بعد در حالی که هر دو بچه را در آغوش او انداخته بودم او را در مجلس به حال خود رها کردم و مانند دختران مجرد به سراغ پسر عمو رفتم و از او خواستم تا از خارج و آینده اش در کشور صحبت کند.

در حال صحبتها ودر حالی که حمید در اتاق برای آرام کردن بچه ها راه می‌رفت پسر عمو با لبخندی که معمولا خارج رفته ها دارند با اشاره به من گفت که :

"اگر دختر عمو ازدواج نمی‌کرد حتما از او خواستگاری می‌کردم وزندگی با شکوهی را با او شروع می‌کردم."

بدون توجه به این که چقدر جمله من می تواند زشت و تکان دهنده باشد بلافاصله پاسخ دادم:

"افسوس که دیر شد و من گرفتار موجود بی عرضه ای مثل حمید شدم . چه کنم که دوتا بچه دارم."

جمله ی من آن قدر بی‌شرمانه و توهین آمیز بود که سکوتی سهمگین بر مجلس حاکم شد و همه نگاهها به سوی حمید برگشت. حمید مردی که همیشه برای من سمبول بی‌عرضگی و تسلیم بود ناگهان چهره اش دگرگون شد. شانه‌هایش به سمت عقب رفت سر اش را بلند کرد و با نگاهی که دیگر آن نگاه حمید عاشق و شوریده نبودخطاب به من گفت:

"هنوز دیر نشده نکبت خانم ! تو از الان آزادی تا هر غلطی که می خواهی بکنی ! نگران بچه ها هم نباش چون دیگر آنها متعلق به تو نیستند!"

 

حمید این را گفت و بچه ها را در آغوش گرفت و رفت. پسر عمویم از سویی به خاطر گفتن این جمله سرزنشم کرد و از سوی دیگر از اینکه همسرم اینقدر کم ظرفیت است مرا تحقیرنمود. او گفت اینجور گفتگو ها در فرهنگ خارجی ها بسیار مرسوم و جا افتاده است و همسر یک زن باشخصیت وجاافتاده ای مثل من نباید فردی چنین کم ظرفیت باشد. اما من همانجا فهمیده بودم که برای آخرین بار عشق زندگیم را امتحان کرده ام. اینبار در این امتحان شکست خورده بودم.

 

بلافاصله به منزل برگشتم ولی اثری از حمید ندیدم. روز بعد به شرکت حمید رفتم ولی گفتند که تلفنی به مدت یک ماه در خواست مرخصی اضطراری کرده و به مسافرت رفته است. به بانک رفتم و فهمیدم که تمام پولهای پس اندازش را از بانک بیرون کشیده و حسابش را بسته است.

وقتی آخر روز به منزل آمدم فهمیدم که حمید در غیاب من به منزل آمده و وسایل خود و بچه ها را جمع و جور کرده و رفته است به هر جا سر زدم دیگر اثری از حمید پیدا نکردم. او با بچه ها آب شده بود و به زمین رفته بود. هیچ کس از او سراغی نداشت و این برای من شوک روحی بزرگ بود. فکر کردم که حمید شوخی می کند و چند روز بعد به خانه برمی گردد. اما بعد از گذشت یک ماه و از فهمیدن اینکه دیگر حمید به شرکت مراجعه نموده و به صورت رسمی از شرکت استعفا داده و برای همیشه کار قبلی خود را رهاکرده تمام امید هایم مبدل به یاس شد و فهمیدم که اینبار بزرگترین خطای زندگیم را مرتکب شده ام.

دو ماه بعد وکیل حمید نامه ای به من داد. به خط حمید در آن نوشته شده بود که اگر طالب طلاق هستم او حرفی ندارد و وکیل او در این امر اختیار کامل را داراست و اگر هم می خواهم همسر او باقی بمانم به اختیار خودم است و در آنصورت می توانم حقوق و نفقه را ماهانه تا آخر عمر از وکیلش دریافت کنم. حمید نوشته بود:

"وقتی انسان آنقدر جسارت پیدا می کند که به عشقش توهین کند و آنرا مورد آزمون قرار دهد باید در مقابل جرات و تحمل امتحان متقابلی از سوی عشق را داشته باشد. او که هنوز دوستت دارد ! حمید!"

وکیل حمید را به دادگاه کشاندم و از او خواستم آدرس محل سکونت حمید و یا لااقل بچه ها را در اختیارم قرار دهد و او با مدرک ثابت کرد که حمید قبل از ترک کشور به صورت رسمی تمام اختیارات قانونیش را به او سپرده و به صورت یکطرفه با تلفن با او تماس می گیرد.

سه ماه از ماجرای مهمانی پسر عمو گذشته بود و هنوز هیچ اثری از حمید پیدا نکرده بودم.

شبها بی اختیار خواب حمید و بچه ها را می دیدم و بعضی اوقات با خود می گفتم او با دو بچه کوچک تنها چه می کند و بعد به یادحرفهای او می افتادم که می گفت:

"انسان باید آنقدر قوی و مستقل باشد که بتواند همیشه از نقطه صفر و از بدترین شرایط شروع کند و امیدوار و مصمم در کمترین زمان ممکن خود را به سطح متوسط زندگی برساند. فقط بعد از اثبات این لیاقت است که انسان حق دارد خود را یک انسان بالغ و مستقل اعلام کند."

شش ماه در تنهایی گذشت.

من درخواست جدایی از حمید را قبول نکردم و به وکیلش گفتم که تا آخر عمر خود را همسر او می دانم. هر چند دیگر لیاقت عنوان همسری اش را ندارم. حمید نیز در مقابل آخر هر ماه مبلغ زیادی را به عنوان نفقه به حساب بانکی ام می ریخت. تعجب می کردم که او اینقدر زیاد برای من پول بفرستد. در دلم لیاقت و جسارت و توانایی همسرم را تحسین می کردم که ای کاش می توانستم با او دوباره زندگی مشترک داشته باشم.

پسر عموی خارج رفته ام دوباره هوس دیار فرنگ کرد در شب مهمانی بدرقه دوباره خاطره مهمانی ورود او زنده شد و پسر عمو اینبار با احترام و بزرگی از او یاد می کرد. پسر عمو هنوز برای تامین مخارجش در خارج از کشور وابسته به عمو جان بود و اینکه حمید توانسته بود با دو بچه کوچک در آنجا بلافاصله کار پیدا کند حتی پول به ایران بفرستد باعث شده بود که همه پسر عمو را به عنوان موجودی وابسته و حقیر نگاه کنند. پسر عمو برای اینکه قدری از محبوبیت حمید در جمع بکاهد خطاب به من گفت: "دختر عمو اگر الان درخواست طلاق کنی باز هم نمی توانم تو را به همسری خود بپذیرم. اینکه توانستی چند سال با این مرد وحشی و سنگدل سر کنی خود نشاندهنده این است که شایسته زندگی بامن نیستی!"

و من مغرور و مسمم در مقابل جمع سرم را بلند کردم و گفتم: "حمید هنوز همسر من است و من به داشتن چنین مرد با اراده و استوار افتخار می‌کنم. او دارد مرا امتحان می‌کند و به محض اینکه بفهمد دیگر طاقت امتحان را ندارم سر و کله اش پیدا می‌شود. اگر یک بار دیگر مرد مرا وحشی و سنگدل بخوانی مطمئن باش تو را به آتش می کشم و دودمانت را به باد می دهم!"

پسر عمو دیگر با من حرف نزد. عمو جان و فامیل هم مرا طرد کردند و افسرده تر و غمگین تر از گذشته اما راحت و آسوده به منزل خودم باز گشتم. منزلی که دیگر اثری از گرمای وجود حمید و بچه ها نبود. اما با همه اینها احساس خوبی داشتم. اولین بار بود که در مقابل جمع فامیل از حمید دفاع می کردم و او را برتر و بالاتر از خودم می شمردم واین باعث شده بود تا احساس اشتیاق عجیبی نسبت به او در دلم زنده شود. برای اولین بار احساس کردم که در حق حمید و عشق پاکش کوتاهی کرده ام و هرگز نتوانستم ذره ای از شوریدگی او را درک کنم. ساعتها در تنهایی گریستم و در خلوت تنهایی ار خدا خواستم تا او را به من از گرداند.

دیگر اشتهایم را به غذا ازدست داده بودم و دچار بیماری روحی و عصبی شده بودم. از همه بدم می‌آمد و می‌خواستم تنها باشم. سرانجام دیگر طاقتم طاق شد و تصمیم به اعتصاب غذا گرفتم. نامه‌ای به حمید نوشتم و از او به خاطر بی‌وفایی و بی‌مهری‌هایم تقاضای عفو نمودم. از او خواستم تا یک فرصت دیگر در اختیارم قرار دهد تا محبت‌های او را جبران کنم و برایش نوشتم که لحظه نوشتن این نامه تا دیدن اش دیگر لب به غذا نخواهم زد و منتظر خواهم ماند تا با او غذا بخورم. نامه را به آدرس وکیل حمید پست کردم. سپس به منزل بازگشتم و عکس مشترک حمید و بچه‌ها را روی قلبم گذاشتم و در بستر خوابیدم.

ده روز از اعتصاب غذایم گذشت. ضعف شدیدی بر وجودم غالب شد اما با این وجود فقط به نوشیدن آب اکتفا کردم وچشم انظار به ورورد حمید و بچه‌ها چشم به در دوختم.

بیست روز بعد پدر و مادرم به سراغ من آمدند و به زور مرا به دکتر بردند و در بیمارستان بستری کردند. اما از بیمارستان فرار کردم و به منزل آمدم وخود را در اتاق زندانی کردم و اعتصاب غذای خود را ادامه دادم. به توصیه پزشک مرا به حال خود رها کردند. منتظر ماندند تا خودم سر عقل بیایم. دکتر گفته بود تا اگر این فرصت را از من بگیرند به احتمال زیاد روش خطرناک‌تری را برای خود کشی انتخاب خواهم کرد و همین توصیه باعث شده بود تا همه خود را از صحنه خارج کنند.

روز سی ام اعتصاب غذا وکیل حمید از سوی او نامه ای آورد به این مضمون که: "از من جدا شو و زندگی ایده آل و آرمانی ات را دوباره شروع کن. من با خارج کردن خودم وبچه‌ها از زندگی ات این فرصت را در اختیارت گذاشتم. بی جهت باز عشق مرا امتحان نکن و خودت را آزار نده. مطمئن باش که در این امتحان شکست خواهی خورد و این بار جان خود را روی این خواهی گذاشت."

ولی من کوتاه نیامدم وبه اعتصاب غذایم ادامه دادم. به شدت ضعیف و ناتوان شده بودم و تمام بدنم بوی بد و متعفنی می داد. چهره زیبایم متعفن و وحشتناک شده بود و اندامم مانند اسکلت لاغر و استخوانی شده بود. مرگ را به وضوح در مقابل خود می دیدم و با این وجود دست از اعتصاب بر نمی داشتم. بله حمید حق داشت و من باز داشتم عشق او را امتحان می کردم. اما با این تفاوت که اینبار با آزمودن عشق او از عشق خودم هم امتحان می گرفتم.

چهل روز اعتصاب غذایم گذشت. شب چهلم خواب عجیبی دیدم . خواب دیدم حمید و بچه‌ها در یک سانحه رانندگی کشته شده اند و من برای همیشه فرصت جبران اشتباهات گذشته را از داده ام. صبح روز بعد دلم نمی‌خواست چشمان ام را باز کنم واز خواب بیدار شوم ولی دستان خشن و زبری که روی پیشانی ام کشیده می شد و موهایم را نوازش می داد بی اختیار وادارم کرد تا چشم باز کنم.

خدای من! حمید کنار تخت من نشسته بود و با دستمال خیس در دهانم آب می ریخت. نگاهم را به اطراف دوختم وفرزندانم را دیدم که کنارم روی تخت دراز کشیده اند و خوابیده اند. اشک در چشمان ام حلقه بست. حمید لبخندی زد و گفت:

"اینبار هم در امتحان عشق تو شکست خوردم. نه!؟"

عماد بازدید : 31 شنبه 23 دی 1391 نظرات (0)

در نزدیکی ده ملا مکان مرتفعی بود که شبها باد می آمد و فوق العاده سرد می...شد.دوستان ملا گفتند: ملا اگر بتوانی یک شب تا صبح بدون آنکه از آتشی استفاده کنی در آن تپه بمانی, ما یک سور به تو می دهیم و گرنه توباید یک مهمانی مفصل به همه ما بدهی.
ملا قبول کرد, شب در آنجا رفت وتا صبح به خود پیچید و سرما را تحمل کرد و صبح که آمد گفت: من برنده شدم و باید به من سور دهید.گفتند: ملا از هیچ آتشی استفاده نکردی؟ملا گفت: نه, فقط در یکی از دهات اطراف یک پنجره روشن بود و معلوم بود شمعی در آنجا روشن است. دوستان گفتند: همان آتش تورا گرم کرده و بنابراین شرط را باختی و باید مهمانی بدهی.
ملا قبول کرد و گفت: فلان روز ناهار به منزل ما بیایید. دوستان یکی یکی آمدند, اما نشانی از ناهار نبود گفتند: ملا, انگار نهاری در کار نیست. ملا گفت: چرا ولی هنوز آماده نشده, دو سه ساعت دیگه هم گذشت باز ناهار حاضر نبود. ملا گفت: آب هنوز جوش نیامده که برنج را درونش بریزم. دوستان به آشپزخانه رفتند ببیننند چگونه آب به جوش نمی آید. دیدند ملا یک دیگ بزرگ به طاق آویزان کرده دو متر پایین تر یک شمع کوچک زیر دیگ نهاده.گفتند: ملا این شمع کوچک نمی تواند از فاصله دو متری دیگ به این بزرگی را گرم کند. ملا گقت: چطور از فاصله چند کیلومتری می توانست مرا روی تپه گرم کند؟شما بنشینید تا آب جوش بیاید و غذا آماده شود.

نکته:
با همان متری که دیگران را اندازه گیری میکنید اندازه گیری می شوید.
کتاب ملانصرالدین درمانی "در دست تالیف" نویسنده: مسعود لعلی

عماد بازدید : 35 شنبه 23 دی 1391 نظرات (0)

بر بالای تپه‌ای در شهر وینسبرگ آلمان، قلعه ای قدیمی‌ و بلند وجود دارد که مشرف بر شهر است. اهالی وینسبرگ افسانه ای جالب در مورد این قلعه دارند که بازگویی آن مایه مباهات و افتخارشان است: ( احتمالا مایه ی مباهات زنانشان )
افسانه حاکی از آن است که در قرن 15، لشکر دشمن این شهر را تصرف و قلعه را محاصره می‌کند. اهالی شهر از زن و مرد گرفته تا پیر و جوان، برای رهایی از چنگال مرگ به داخل قلعه پناه می‌برند.
فرمانده دشمن به قلعه پیام می‌فرستد که قبل از حمله ویران کننده خود حاضر است به زنان و کودکان اجازه دهد تا صحیح و سالم از قلعه خارج شده و پی کار خود روند.
پس از کمی‌مذاکره، فرمانده دشمن به خاطر رعایت آیین جوانمردی و بر اساس قول شرف، موافقت می‌کند که هر یک از زنان در بند، گرانبها ترین دارایی خود را نیز از قلعه خارج کند به شرطی که به تنهایی قادر به حمل آن باشد.
قیافه حیرت زده و سرشار از شگفتی فرمانده دشمن به هنگامی‌که هر یک از زنان شوهر خود را کول گرفته و از قلعه خارج می‌شدند بسیار تماشایی بود.

عماد بازدید : 19 شنبه 23 دی 1391 نظرات (0)

مرد ثروتمندی به کشیشی می گوید:
نمی دانم چرا مردم مرا خسیس می پندارند.
کشیش گفت:
بگذار حکایت کوتاهی از یک گاو و یک خوک برایت نقل کنم.


خوک روزی به گاو گفت: مردم از طبیعت آرام و چشمان حزن انگیز تو به نیکی
سخن می گویند و تصور می کنند تو خیلی بخشنده هستی. زیرا هر روز برایشان
شیر و سرشیر می دهی.

اما در مورد من چی؟ من همه چیز خودم را به آنها می دهم از گوشت ران گرفته
تا سینه ام را. حتی از موی بدن من برس کفش و ماهوت پاک کن درست می کنند.
با وجود این کسی از من خوشش نمی آید. علتش چیست؟

می دانی جواب گاو چه بود؟

جوابش این بود:
شاید علتش این باشد که
"هر چه من می دهم در زمان حیاتم می دهم"

عماد بازدید : 13 شنبه 23 دی 1391 نظرات (0)




روزی، آدم نادانی كه صورت زیبایی داشت، به « افلاطون » كه مردی دانشمند بود، گفت: « ای افلاطون، تو مرد زشتی هستی.»

افلاطون گفت: « عیبی كه بود گفتی و آن را به همه نشان دادی، اما آنچه كه دارم، همه هنر است، ولی تو نمی توانی آن را ببینی. هنر تو، تنها همین حرفی بود كه گفتی، بقیه وجود تو سراسر عیب است و زشتی. بدان كه قبل از گفتن تو، خود را در آینه دیده بودم و به زشتی صورت خودم پی برده بودم. بعد از آن سعی كردم وجودم را پر از خوبی و دانش كنم تا دو زشتی در یك جا جمع نشود. تو مردی زیبارو هستی، اما سعی كن با رفتار و كارهای زشت خود، این زیبایی رابه زشتی تبدیل نكنی. »

عماد بازدید : 30 شنبه 23 دی 1391 نظرات (0)


یكی از درویشان می گفت: روزی با چند نفر از دوستان به سفر می رفتم. به بیابانی بزرگ رسیدیم. همان طور كه می رفتیم با هم صحبت می كردیم: چه كسی بیشر از همه به خداوند توكل دارد و روزی خود را فقط از او می خواهد؟

درویشی بود كه تصمیم گرفت قدرت توكل خود را به دیگران نشان دهد. او می خواست با این كار درسی واقعی به بقیه بدهد. آن درویش، قسم خورد كه هیچ چیز نخورد و از كسی هم چیزی نگیرد تا هنگامی كه خداوند به او « فالوده» بدهد.

وقتی كه شب شد، غذایی را كه داشتیم سر سفره گذاشتیم و مشغول خوردن شدیم؛ اما آن درویش دست به غذا نزد، درحالی كه مثل همه ما گرسنه بود. او آن روز را صبركرد. روز بعد هم چیزی نخورد. كم كم ضعیف و بی حال شد. بعضی از دوستان گفتند: « این مرد خیلی نادان است. وسط بیابان به دنبال فالوده می گردد. آدم باید عقل داشته باشد. مگر وسط بیابان هم فالوده پیدا می شود؟» آنها او را همان جا گذاشتند و به راه خود رفتند، اما من كه بیشتر با او دوست بودم، پیش او ماندم. روز بعد به راه خودمان ادامه دادیم. رفتیم و رفتیم تا اینكه نزدیك غروب به دهی رسیدیم. مسجد ده را پیداكردیم و وارد آن شدیم تا كمی استراحت كنیم. نیمه های شب بود كه درمسجد را زدند. در را باز كردم. پیرزنی را دیدم كه یك سینی روی سر خود گذاشته بود. او گفت: « شما غریبه اید یا اهل همین آبادی هستید؟»

گفتم: « غریبه هستیم.»

پیرزن سینی را جلوی ما گذاشت و دستمالی را كه روی آن بود، برداشت. با حیرت دیدیم كه داخل ظرف روی سینی پر از فالوده است. پیرزن به آن درویش گفت: « بفرمایید بخورید. »

درویش جوابی نداد. پیرزن ناراحت شد و اصرار كرد. سرانجام من و آن درویش فالوده ها را خوردیم. من از پیرزن پرسیدم: « چطور شده كه نصف شبی برای غریبه ها فالوده آورده ای؟»

او گفت: « كدخدای این ده مردی بهانه گیر و عصبانی است. در این وقت شب هوس فالوده كرد و همه مجبور شدند كه برایش فالوده درست كنند، اما او خیلی عجله داشت. درست شدن فالوده كمی طول كشید و او هم از شدت عصبانیت قسم خورد كه دست به فالوده نزند و به هیچ كس هم ندهد مگر اینكه غریبه باشد. اوگفت كه حتماً باید غریبه ها این فالوده ها را بخورند و گرنه زن خود را طلاق می دهد. من هم فالوده ها را برداشتم و آمدم كه غریبه ای پیدا كنم تا فالوده ها را بخورد و كدخدا زنش را طلاق ندهد. من می دانستم كه معمولاً غریبه ها رهگذر هستند و شبها در مسجد می خوابند. این بود كه آمدم به این مسجد و شما را پیدا كردم. به همین دلیل بود كه از شما خواهش كردم فالوده ها را بخورید. این را هم بدانید كه اگر نمی خوردید، شما را به زور وادار می كردم تا بخورید.»

پیرزن كه رفت، به آن درویش گفتم: « توكل و ایمان تو را به چشم خودم دیدم و فهمیدم كه با توكل می شود حتی در وسط بیابان هم به فالوده رسید. به راستی كه هر وقت انسان چیزی را فقط از خدا بخواهد و صبر كند، آن چیز هر چه كه باشد، خداوند آن را به او خواهد بخشید.»

 

عماد بازدید : 29 پنجشنبه 30 آذر 1391 نظرات (0)

آتشی نمى‌سوزاند ابراهیم را و دریایى غرق نمی‌کند موسى را، کودکی، مادرش او را به دست موجهاى نیل می‌سپارد تا برسد به خانه‌ی فرعونِ تشنه به خونَش؛ دیگری را برادرانش به چاه مى‌اندازند، سر از خانه‌ی عزیز مصر درمی آورد. مکر زلیخا زندانیش می کند. اما عاقبت بر تخت ملک می‌نشیند.

از این قِصَص قرآنى هنوز هم نیاموختی؟! که اگر همه‌ی عالم قصد ضرر رساندن به تو را داشته باشند

و خدا نخواهد، نمی‌توانند او که یگانه تکیه گاه من و توست !

پس

به "تدبیرش" اعتماد کن، به "حکمتش" دل بسپار، به او "توکل" کن

و به سمت او قدمی بردارتا كه قدم آمدنش به سوى خود را به تماشا بنشینی ...
عماد بازدید : 17 پنجشنبه 30 آذر 1391 نظرات (0)

فردي كه مقیم لندن بود، تعریف میکرد که یک روز سوار تاکسی شدم در بين راه کرایه را پرداختم. راننده بقیه پولم را که برگرداند متوجه شدم 20 پنس اضافه تر داده است!چند دقیقه‌ای با خودم کلنجار رفتم که بیست پنس اضافه را برگردانم یا نه؟ آخر سر بر خودم پیروز شدم و بیست پنس را پس دادم و گفتم آقا این را زیاد دادی ...

 

 گذشت و به مقصد رسیدیم .موقع پیاده شدن راننده سرش را بیرون آورد و گفت آقا از شما ممنونم. پرسیدم بابت چی؟ گفت می خواستم فردا بیایم مرکز شما مسلمانان و مسلمان شوم اما هنوز کمی مردد بودم.وقتی دیدم سوار ماشینم شدید خواستم شما را امتحان کنم. با خودم شرط کردم اگر بیست پنس را پس دادید بیایم. انشاءالله فردا خدمت می رسیم!تعریف میکرد: تمام وجودم دگرگون شد حالی شبیه غش به من دست داد .من مشغول خودم بودم در حالی که داشتم تمام اسلام را به بیست پنس می فروختم

عماد بازدید : 10 پنجشنبه 30 آذر 1391 نظرات (0)
مامور اداره مالیات (آی آر اس) تصمیم میگرد تا پدر بزرگ پیری را حسابرسی کند لذا او را با فرستادن احضاریه‌ای به اداره مالیات فرا می‌خواند. حسابرس اداره مالیات شگفت زده می شود وقتي كه متوجه ميشود پدربزرگ همراه وکیلش به اداره آمدند. پسمی گوید: خوب آقا؛ شما زندگی بسیار لوکس وفوق العاده ای دارید ولی شغل تمام وقتی هم ندارید، که می تواند گویای این باشد که شما از راه قمار این پولهارا بدست می آورید. مطمئن نیستم اداره مالیات این موضوع را قبول کند.

پدربزرگ پاسخ میدهد: من یک قمارباز ماهری هستم آیا حاضرید آنرا با یک نمایش کوچک ثابت کنم؟
حسابرس فکری میکندوپاسخ میدهد اشکال ندارد.
پدربزرگ میگوید، با شما هزار دلار شرط میبندم که چشم خودم را گاز بگیرم. حسابرس یک لحظه فکر میکند و می گوید. شرط. پدربزرگ چشم شیشه ای خود را در می آورد و آنرا گاز میگیرد. حسابرس چانه‌اش از شگفتی می افتد.
پدربزرگ می گوید، حالا با شما شرط دوهزار دلار میبندم که می توانم چشم دیگرم را هم گاز بگیرم. حالا که حسابرس میداند پدر بزرگ نمی تواند از هر دو چشم نابینا باشد فوری شرط را می پذیرد. پدربزرگ دندان‌های مصنوعی‌اش را درمیآورد و چشم بینای دیگرش را گاز میگیرد. حسابرس همانطور که در شگفتی بود بسیار ناراحت است که سه هزار دلار به این مرد باخته است و وکیل این آقا هم شاهد ماجرا است، حسابرس در این زمان بسیار ناراحت واعصابش خط خطی است.
پدربزرگ می گوید میخواهی بی حساب بشویم؟ سه هزار دلار باشما شرط میبندم که این سوی میز شما بایستم و از اینجا به آن سبد آشغال (البته گلاب به روتون) ادرار کنم بدون اینکه قطره‌ای به زمین بریزد. حسابرس که دوبار سوخته بود بسیار محتاط است و با دقت نگاه میکند و مطمئن میشود که امکان ندارد این پیرمرد بتواند چنین هنری را از خود نشان بدهد بنابراین می پذیرد. پدربزرگ در کنار میز تحریر می ایستد زیپ شلوار را باز میکند ولی باوجود اینکه با فشار لازم کار را انجام میدهد نمی تواند جریان را به سبد آشغال برساند بنابراین تمام میز حسابرس را حسابی آلوده و مرطوب میکند.
حسابرس نمی تواند از خوشحالی در پوست بگنجد، با خود میگوید یک زخم باخت را به یک پیروزی مبدل کردم.
ولی وکیل پدربزرگ را میبیند که سرش را میان دستهایش گرفته است، میپرسد شما حالتان خوب است؟ وکیل پاسخ میدهد «نه واقعا نه» امروز صبح هنگامیکه پدربزرگ به من گفت به منظور حسابرسی احضاریه دریافت داشته بامن ۲۵ هزار دلار شرط بست که به اینجا بیاید و به سرتاسر میز تحریر شما ادرار خواهد کرد و با اینکارش شما بسیار هم خوشحال خواهید بود.
  من فقط ميتوانم بگويم! با مردان وزنان پیر سربسر نگذارید.!!

عماد بازدید : 28 پنجشنبه 30 آذر 1391 نظرات (1)
داستان جالب و خواندنی خیانت
داستان جالب و خواندنی خیانت
چند سالی میگذشت که دایره آبی قطعه گمشده خود را پیدا کرده بود. اکنون صاحب فرزند هم شده بود، یک دایره آبی کوچک با یک شیار کوچک.

داستان جالب و خواندنی خیانت ، www.irannaz.com

زمان میگذشت و دایره آبی کوچک، بزرگ میشد. هر چقدر که دایره بزرگ تر میشد شعاع آن هم بیشتر میشد و مساحت شیار که دیگر اکنون تبدیل به یک فضای خالی شده بود نیز بیشتر.
داستان جالب و خواندنی خیانت ، www.irannaz.com
آنقدر این فضای خالی زیاد شد و دایره ناراحت تر که ناچار برای کمک به سراغ پدر رفت و به او گفت: پدر شما چرا جای خالی ندارید؟
پدر گفت: عزیزم جالی خالی نه، قطعه گمشده. هر کسی در زندگی خود قطعه گمشده دارد من هم داشتم، مادرت قطعه گم شده‌ی من بود. با پیدا کردن او تکمیل شدم. یک دایره کامل.
پسر از همان روز جست و جوی قطعه‌ی گمشده خود را آغاز کرد. رفت و رفت تا به یک قطعه‌ای از دایره رسید شعاع و زاویه آن را اندازه گرفت درست اندازه جای خالی بود ولی مشکل آن بود که قطعه زرد بود.
داستان جالب و خواندنی خیانت ، www.irannaz.com
دایره باز هم رفت تا اینکه به یک مثلث رسید که فضای خالی خود را با قطعه‌های رنگارنگ کوچک پر کرده بود.
داستان جالب و خواندنی خیانت ، www.irannaz.com
دایره دیگر از جست و جو خسته شده بود تا اینکه به یک قطعه مربع گمشده رسید، به او گفت شما قطعه گمشده من را ندیدید؟
قطعه مربع گریه کرد و گفت: من هستم
- ولی شما مربع هستید و قطعه گمشده‌ی من قسمتی از دایره
- من اول قطعه‌ای از دایره بودم یعنی دقیقا بگویم قسمتی از شما و منتظرتان که یک مربع قرمز آمد. قطعه‌ی گمشده

او مربع بود ولی من گول خوردم و خود را به زور داخل فضای خالی او کردم، به مرور زمان تغییر شکل دادم و به شکل

فضای خالی مربع در آمدم .ولی او قرمز بود و من آبی، به هم نمی‌خوردیم. اکنون پشیمانم. من قطعه‌ی گمشده‌ی شما هستم.
داستان جالب و خواندنی خیانت ، www.irannaz.com
دایره که دید قطعه گمشده خود را پیدا کرده سعی کرد او را در فضای خالی خود جا دهد اما نشد، بنا بر این او را با طناب به خود بست و خوشحال راه افتاد. حرکت کردن با یک قطعه که سبب بد قواره شدن دایره شده بود خیلی سخت بود ولی دایره تمام این سختیها را به جان خریده بود و با عشق حرکت میکرد.
داستان جالب و خواندنی خیانت ، www.irannaz.com
رفت و رفت ولی ناگهان گودال را ندید و داخل آن افتاد و گیر کرد. بخت به او رو کرده بود که قطعه‌ی گمشده‌اش قسمت بالای او بود و گیر نکرده بود. قطعه گمشده به او گفت: من را باز کن تا بروم و کمک بیاورم.
داستان جالب و خواندنی خیانت ، www.irannaz.com
قطعه‌ی گمشده رفت و هیچ وقت برنگشت. دایره هم سالها آنقدر گریه کرد تا بیضی شد (لاغر شد) و توانست از

گودال بیرون بیاید. دلش شور میزد که نکند اتفاقی برای قطعه گم شده افتاده باشد. دنبال او به هر سو رفت. تا اینکه بالاخره او را پیدا کرد. کاش هیچ وقت او را پیدا نمی‌کرد.
داستان جالب و خواندنی خیانت ، www.irannaz.com
نتیجه گیری اخلاقی : سعی کنید گول تکه های گمشده دروغی رو نخورید.

 

عماد بازدید : 9 پنجشنبه 30 آذر 1391 نظرات (0)

فرزند عزیزم:

آن زمان که مرا پیر و از کار افتاده یافتی ، اگر هنگام غذا خوردن لباسهایم را کثیف کردم یا نتوانستم لباسهایم را بپوشم ، اگر صحبتهایم تکراری و خسته کننده بود صبور باش و درکم کن ، یادت بیاد وقتی کوچک بودی مجبور میشدم روزی چند بار لباسهایت را عوض کنم و برای سرگرمی یا خواباندنت مجبور میشدم بارها و بارها داستانی را برایت تعریف کنم....

وقتی نمیخواهم به حمام بروم سرزنش و شرمنده نکن ، وقتی بی خبر از پیشرفتها و دنیای امروزی سوالاتی میکنم با تمسخر به من ننگر ،وقتی برای ادای کلمات یا مطلبی حافظه ام یاری نمی کند فرصت بده و عصبانی مشو ، وقتی پاهایم توان راه رفتن ندارند دستانت را به من بده .... همانگونه که تو اولین قدمهایت را کنار من بر میداشتی.

زمانی که میگویم دیگر نمیخواهم زنده بمانم و میخواهم بمیرم ، عصبانی مشو ... روزی خود میفهمی .

از اینکه در کنارت و مزاحم تو هستم ، خسته و عصبانی مشو ، یاری ام کن همانگونه که من یاریت کردم ، کمکم کن تا با نیرو و شکیبایی تو ، این راه را به  پایان برسانم ... فرزند دلبندم دوستت دارم .

 

 

عماد بازدید : 28 سه شنبه 21 آذر 1391 نظرات (0)

يک داستان بسيارعجيب

اتومبيل مردي که به تنهايي سفر مي کرد در نزديکي صومعه اي خراب شد. مرد به سمت صومعه حرکت کرد و به رئيس صومعه گفت: «ماشين من خراب شده. آيا مي توانم شب را اينجا بمانم؟»
رئيس صومعه بلافاصله او را به صومعه دعوت کرد. شب به او شام دادند و حتي ماشين او را تعمير کردند. شب هنگام وقتي مرد مي خواست بخوابد صداي عجيبي شنيد. صداي که تا قبل از آن هرگز نشنيده بود. صبح فردا از راهبان صومعه پرسيد که صداي ديشب چه بوده اما آنها به وي گفتند: «ما نمي توانيم اين را به تو بگوييم. چون تو يک راهب نيستي»
مرد با نا اميدي از آنها تشکر کرد و آنجا را ترک کرد.
چند سال بعد ماشين همان مرد باز هم در مقابل همان صومعه خراب شد.
راهبان صومعه بازهم وي را به صومعه دعوت کردند، از وي پذيرايي کردند و ماشينش را تعمير کردند. آن شب بازهم او آن صداي مبهوت کننده عجيب را که چند سال قبل شنيده بود، شنيد.
صبح فردا پرسيد که آن صدا چيست اما راهبان بازهم گفتند: «ما نمي توانيم اين را به تو بگوييم. چون تو يک راهب نيستي»
اين بار مرد گفت «بسيار خوب، بسيار خوب، من حاضرم حتي زندگي ام را براي دانستن آن فدا کنم. اگر تنها راهي که من مي توانم پاسخ اين سوال را بدانم اين است که راهب باشم، من حاضرم. بگوييد چگونه مي توانم راهب بشوم؟»
راهبان پاسخ دادند «تو بايد به تمام نقاط کره زمين سفر کني و به ما بگويي چه تعدادي برگ گياه روي زمين وجود دارد و همين طور بايد تعداد دقيق سنگ هاي روي زمين را به ما بگويي. وقتي توانستي پاسخ اين دو سوال را بدهي تو يک راهب خواهي شد.»
مرد تصميمش را گرفته بود. او رفت و 45 سال بعد برگشت و در صومعه را زد.
مرد گفت:‌«من به تمام نقاط کرده زمين سفر کردم و عمر خودم را وقف کاري که از من خواسته بوديد کردم. تعداد برگ هاي گياه دنيا 371,145,236,284,232 عدد است. و 231,281,219,999,129,382 سنگ روي زمين وجود دارد»
راهبان پاسخ دادند: «تبريک مي گوييم. پاسخ هاي تو کاملا صحيح است. اکنون تو يک راهب هستي. ما اکنون مي توانيم منبع آن صدا را به تو نشان بدهيم.»
رئيس راهب هاي صومعه مرد را به سمت يک در چوبي راهنمايي کرد و به مرد گفت: «صدا از پشت آن در بود»
مرد دستگيره در را چرخاند ولي در قفل بود. مرد گفت: «ممکن است کليد اين در را به من بدهيد؟»
راهب ها کليد را به او دادند و او در را باز کرد.
پشت در چوبي يک در سنگي بود. مرد درخواست کرد تا کليد در سنگي را هم به او بدهند.
راهب ها کليد را به او دادند و او در سنگي را هم باز کرد. پشت در سنگي هم دري از ياقوت سرخ قرار داشت. او بازهم درخواست کليد کرد.
پشت آن در نيز در ديگري از جنس ياقوت کبود قرار داشت.
و همينطور پشت هر دري در ديگر از جنس زمرد سبز، نقره، ياقوت زرد و لعل بنفش قرار داشت.
در نهايت رئيس راهب ها گفت: «اين کليد آخرين در است». مرد که از در هاي بي پايان خلاص شده بود قدري تسلي يافت. او قفل در را باز کرد. دستگيره را چرخاند و در را باز کرد. وقتي پشت در را ديد و متوجه شد که منبع صدا چه بوده است متحير شد. چيزي که او ديد واقعا شگفت انگيز و باور نکردني بود.
.
.
.
.
.
.
.
اما من نمي توانم بگويم او چه چيزي پشت در ديد، چون شما راهب نيستيد!
.
.
.
.
.
.
.
لطفا به من فحش نديد! خودمم دارم دنبال اون احمقي که اينو براي من فرستاده مي گردم تا حقشو کف دستش بگذارم.
لطفا اين آدرس اين صفحه رو به هر کسي که مي شناسين بفرستين شايد اون احمق رو بتونيم پيدا کنيم!

خخخخخخخ چیه خوب !!!! والا مگه من گفتم بخونش

عماد بازدید : 26 سه شنبه 21 آذر 1391 نظرات (0)
نابغه هایی که کودن شمرده می شدند !!!

۱- آلبرت انیشتن: در کودکی دچار بیماری دیسلسیک بود. یعنی معنی و مفهوم کلمات و عبارات را درست تشخیص نمی داد. معلم آلبرت انیشتن او را عقب مانده ذهنی، غیر اجتماعی و همیشه غرق در رویاهای احمقانه توصیف می کرد، ضمنا وی دوبار در امتحانات کنکور دانشگاه پلی تکنیک زوریخ مردود شد!!

۲- توماس ادیسون: که معلمانش از آموزش او در مدرسه عاجز مانده بودند در تمام طول تحصیل کم ترین نمره ها را از درس فیزیک می گرفت ولی همین شخص بعدها موفق شد بیش از هزار وصد و پنجاه اختراع به جامعه بشریت عرضه کند که بیشتر آنها در زمینه علم فیزیک بوده است!!

۳- بتهون: معلم او می گفت در طول زندگیش “اوچیزی یاد نخواهد گرفت”

۴- پیکاسو: یکی از معروفترین نقاشان جهان بدون کمک و حضور پدرش که در زمان امتحانات کنارش می نشست نمی توانست در درس هایش نمره قبولی کسب کند!!

۵- هیلتون: که مالک بیش از ۳۰۰ هتل در سرتاسر دنیاست در دوران کودکی برای گذران زندگی مجبور بود کف سالنها و هتل ها را طی بکشد!!

۶- جیمز وات: که مخترع ماشین بخار بود فردی کودن توصیفش می کردند!!

۷- امیل زولا: نویسنده بزرگ فرانسوی دانش آموزی تنبل بود که در مدرسه از درس ادبیات معمولا نمره صفر می گرفت!

۸- ناپلئون بنا پارت: مدرسه خود را با رتبه ۴۲ به عنوان یک دانش آموز غیر ممتاز ترک کرد!!

۹- لویی پاستور: در مدرسه یک محصل متوسط بود و در دوره لیسانس در درس شیمی بین ۲۲ نفر رتبه ۲۲ را کسب کرد!

عماد بازدید : 8 سه شنبه 21 آذر 1391 نظرات (0)

 

 
آیا تا به حال سردرد پس از خوردن بستنی را تجربه کرده‌اید؟ محققان به این نوع سردرد، « فریز مغزی » می‌گویند. وقتی خوراکی‌های سردی مانند بستنی یا آب بسیار سرد می‌خوریم، دمای سقف دهانمان که در حالت عادی گرم است به سرعت پایین می‌آید و باعث ایجاد اختلال در خون‌رسانی به این ناحیه و تحریک اعصابی می‌شود که باید خون را به مغز برسانند.  ایجاد اختلال در خون‌رسانی به مغز هم به وسیله تورم عروق اتفاق می‌افتد و به این ترتیب، اعصاب مغزی تحریک می‌شوند و سردرد به سراغمان می‌آید. اگر طرفدار بستنی هستید و نمی‌توانید سردردهای پس از آن را تحمل کنید، نگران نباشید. متخصصان دانشگاه میشیگان می‌گویند اگر خوراکی‌های سرد را آهسته بخورید و اجازه دهید بدنتان خود را با دمای آن‌ها وفق دهد، از این‌گونه سردردها خلاص خواهید شد. اگر دوست دارید اطلاعات کامل‌تر و جدیدتری در مورد بستنی به دست بیاورید، بد نیست این پرسش و پاسخ‌ها را با دقت بخوانید

 چرا روی بعضی از بستنی‌ها یخ می‌بندد؟-
گاهی وقتی بستنی را از فریزر و بسته‌بندی خارج می‌کنیم، بلورهای ریز یخ بر سطح آن می‌بینیم و نمی‌دانیم دلیل یخ زدن روی بستنی چیست. این مسئله نه ربطی به کیفیت پایین بستنی دارد و نه به زیاد ماندن آن داخل فریزر. تنها دلیل یخ زدن سطح بستنی این است که شما آن را مدتی بیرون از فریزر نگهداری کرده‌اید و پس از نرم و باز شدن یخ، دوباره آن را داخل فریزر گذاشته‌اید. برای پیشگیری از ایجاد چنین مشکلی باید بستنی را تا پیش از مصرف همواره در دمای بین 0 تا منفی 5 درجه سانتی‌گراد داخل فریزر نگه دارید.

 چرا برای تهیه بستنی‌های خانگی به نمک نیاز داریم؟-
اگر اهل درست کردن دسرهای خانگی باشید، شاید این سۆال برایتان پیش بیاید. نمک، ماده‌ای سخت است و ترکیب آن با خامه باعث می‌شود مواد بستنی راحت‌تر سرما را جذب کند و داخل فریزر یخ ببندد.

 آیا کالری یک اسکوپ بستنی یخی میوه‌ای از یک اسکوپ بستنی خامه‌ای کمتر است؟-
یک اسکوپ بستنی یخی یا بستنی ماستی حدود 120 کیلوکالری انرژی دارد و فاقد چربی‌های اشباع است، اما یک اسکوپ بستنی خامه‌ای دارای حداقل 145 کیلوکالری انرژی است که این انرژی با افزودن شکلات یا انواع مغزها به بستنی‌های خامه‌ای به مراتب بالاتر هم می‌رود.از سوی دیگر یک اسکوپ بستنی خامه‌ای حدود 6 گرم چربی اشباع دارد، بنابراین مصرف این‌گونه بستنی‌ها به افراد دچار اضافه وزن یا کلسترول بالای خون توصیه نمی‌شود

 چرا خوردن بستنی اعتیادآور است؟-
بستنی‌خورهای حرفه‌ای می‌دانند مرتب و روزانه بستنی خوردن می‌تواند پس از مدتی برای فرد اعتیاد به بستنی ایجاد کند. محققان معتقدند شیرینی و چربی بستنی باعث جذب ذائقه‌های مختلف به آن می‌شود، حالا اگر فردی مدام بستنی بخورد، ذائقه‌اش به دریافت شیرینی و چربی بیشتر متمایل می‌شود و به این ترتیب، میل و حرص او به خوردن بستنی بیشتر و بیشتر خواهد شد. تنها راه رهایی از اعتیاد به بستنی، محدود کردن مصرف آن به 2 بار در هفته است

 آیا بستنی‌های لایت از بستنی‌های معمولی سالم‌ترند؟-
به تازگی بستنی‌هایی با عنوان « لایت » به بازار آمده‌اند و ادعا می‌شود از سایر بستنی‌ها سالم‌تر هستند. بد نیست بدانید چربی این بستنی‌ها حدود 50 درصد و کالری آن‌ها حدود 33 درصد کمتر از سایر بستنی‌هاست اما این دلیلی بر سالم‌تر بودن آن‌ها نیست

به هر حال در تهیه بستنی‌های لایت هم از خامه استفاده شده است و خامه، هم انرژی دارد و هم چربی اشباع. متأسفانه بسیاری از افراد به دلیل اینکه فکر می‌کنند بستنی‌های لایت سالم‌تر هستند، تعداد یا حجم بیشتری از آن‌ها را در برنامه غذایی‌شان می‌گنجانند و به این ترتیب سالم‌تر که نمی‌مانند هیچ؛ دچار اضافه وزن و چربی بالای خون هم می‌شوند

 بستنی ماستی چیست؟-
بستنی ماستی به انواعی از بستنی‌ها گفته می‌شود که ویژگی‌های ماستی دارند. بیشتر بستنی‌هایی که ما در حال حاضر آن‌ها را مصرف می‌کنیم، تخمیری نیستند بلکه بلافاصله فرموله و سپس منجمد می‌شوند، اما بستنی می‌تواند تخمیری هم باشد.در بستنی تخمیری، پایه فرآورده تخمیر می‌شود
حالا اگر در مخلوط این بستنی‌های تخمیری، از ماست که خودش شیر تخمیر شده با استارترهاست هم استفاده شود، به آن می‌گوییم بستنی ماستی! در واقع، پایه اولیه بستنی‌های ماستی همان شیر است که در روند تولید به آن استارترهایی که ماست تولید می‌کنند، می‌افزایند و دیگر مواد لازم برای مخلوط بستنی مانند شکر، چربی، مواد پایدارکننده و طعم‌دهنده‌ها را هم به آن اضافه می‌کنند.

بستنی ماستی جزو گروه لبنیات، البته با کمی تغییرات شیمیایی است که خواص بسیار مفید و فراوانی هم دارد. این بستنی، علاوه بر اینکه ترکیب‌های شیر را دارد، طی فرآیند تولید، غلیظ‌تر هم شده است و شاید بتوان تنها اشکال آن را کالری بالایش دانست

 نان بستنی اکسید تیتانیوم دارد؟-
نان بستنی از مخلوط آب، آرد، نمک، مقدار کمی روغن و... تهیه می‌شود. ارزش غذایی آن به مقدار کم به نسبت مواد تشکیل‌دهنده از نظر نشاسته و املاح شبیه ارزش غذایی نان است. از ترکیب این مواد، خمیری بسیار شل در مقایسه با خمیر نان به دست می‌آید
این خمیر داخل قالب‌های مستطیل شکل خیلی داغی که عمقشان بسیار کم است و به اشکال متفاوت لوزی، چهارخانه، خطوط مورب و... هستند، ریخته می‌شود. در اثر حرارت قالب، خمیر خود را می‌گیرد و می‌پزد و در نهایت نان‌هایی نازک و ترد و شکننده تهیه می‌شود. نان بستنی قیفی هم به این روش تهیه می‌شود فقط قالب‌ها به شکل قیف هستند
برای اینکه نان‌های بستنی، حالتی براق و درخشنده داشته باشند، به آن‌ها ماده‌ای به نام اکسید تیتانیوم می‌افزایند. این ماده انواع مختلفی دارد و به دو نوع «غذایی» و «صنعتی» در بازار موجود است. در نوع غذایی، ماده اکسید تیتانیوم کیفیت و درجه خلوص بالایی دارد و مواد سمی و فلزات در آن موجود نیست، اما نکته مهم این است که باید بر اساس استاندارد و حد قابل مشخص و مجاز، از این ماده استفاده شود

از آنجا که برخی از نان‌های بستنی داخل کارگاه‌ها تهیه و توزیع می‌شوند، ممکن است از نوع صنعتی این ماده که کیفیت خوبی ندارد یا بیش از مقدار مشخص شده، استفاده شود. از سوی دیگر چون اکسید تیتانیوم فرآورده‌ای وارداتی است، امکان واردات آن از کشورهای غیرقابل اطمینان وجود دارد

بیشتر کارخانه‌های مطمئن و معروف در تولید بستنی، نان بستنی را نیز خودشان تهیه می‌کنند. در این کارخانه‌ها بر روند تولید نان بستنی نظارت و کنترل انجام می‌شود اما روی کارگاه‌هایی که اقدام به تولید نان بستنی می‌کنند، نظارت و کنترلی وجود ندارد و از سوی دیگر به دلیل عدم نظارت و کنترل دقیق، برای تهیه نان بستنی از اکسید تیتانیوم غذایی یا صنعتی استفاده می‌شود. پس بستنی‌های نانی را از مکان‌های معتبر بخرید

 

عماد بازدید : 11 سه شنبه 21 آذر 1391 نظرات (0)

دست‌اندرکاران مجموعه خانگی «قلب یخی» به کارگردانی سامان مقدم قصد دارند بخش‌هایی از این سریال را به صورت سه بعدی کار کنند.


 تصویربرداری فصل سوم این مجموعه به کارگردانی سامان مقدم پس از توقف یک ماهه از شب چهارشنبه 24 خردادماه در برجی حوالی سعادت‌آباد آغاز شد.


قرار است در فصل سوم این سریال رضا عطاران، هدیه تهرانی، مهران مدیری، هانیه توسلی، حسین یاری، پژمان بازغی، الناز شاکردوست، سید مهرداد ضیائی و... به ایفای نقش بپردازند. احتمال دارد محسن تنابنده نیز به جمع بازیگران «قلب یخی» بپیوندد. همچنین لادن طباطبایی نیز از بازیگران جدید این مجموعه است.


پیش از این قرار بود فصل سوم این مجموعه با تغیر کارگردان، فیلمنامه‌نویس و بازیگران حدود یک ماه پیش کلید بخورد، اما به دلیل آماده نبودن فیلمنامه ترجیح دادند یک ماه کار را به تعویق بیندازند و هم اکنون دوباره تصویربرداری را از سر گفته‌اند. گویا مقدم فقط برای ساخت فصل سوم این مجموعه قرارداد دارد.


فصل اول و دوم «قلب یخی» به کارگردانی محمدحسین لطیفی و با فیلمنامه‌ای از حامد عنقا ساخته شد و پس از پایان این دو فصل به دلایل نامعلومی کارگردان و فیلمنامه‌نویس کار را‌‌ رها کرده و مقدم جایگزین آن‌ها شد.


طبق تازه‌ترین شنیده‌ها قرار است قسمت‌هایی از این مجموعه مطابق با برنامه‌ریزی‌های انجام شده به صورت سه بعدی ضبط شود.

عماد بازدید : 36 سه شنبه 21 آذر 1391 نظرات (0)

فيلم رسوايي به كارگرداني مسعود ده نمكي در حالي روز عيد مبعث كليد مي خورد كه هنوز بازيگر روحاني كه نقش اصلي آن است انتخاب نشده. عكس زير تصويري است از گريم الناز شاكردوست براي نقش اصلي زن اين فيلم که در دفتر مسعود ده‌نمکی برداشته شده است.

عماد بازدید : 6 سه شنبه 21 آذر 1391 نظرات (0)

در شرایطی که چند هفته تا انتشار سری تازه مجموعه «قلب یخی» باقی نمانده، وب سایت رسمی فیلم، پوستر آن را با حضور ستاره‌های اصلی فیلم منتشر کرد.

عماد بازدید : 30 دوشنبه 20 آذر 1391 نظرات (0)

دو روز مانده به پایان جهان تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده است، تقویمش پر شده بود و تنها دو روز، تنها دو روز خط نخورده باقی بود.


پریشان شد و آشفته و عصبانی نزد خدا رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد، داد زد و بد و بیراه گفت، خدا سکوت کرد، جیغ زد و جار و جنجال راه انداخت، خدا سکوت کرد، آسمان و زمین را به هم ریخت، خدا سکوت کرد.

 

به پر و پای فرشته ‌و انسان پیچید، خدا سکوت کرد، کفر گفت و سجاده دور انداخت، خدا سکوت کرد، دلش گرفت و گریست و به سجده افتاد، خدا سکوتش را شکست و گفت: "عزیزم، اما یک روز دیگر هم رفت، تمام روز را به بد و بیراه و جار و جنجال از دست دادی، تنها یک روز دیگر باقی است، بیا و لااقل این یک روز را زندگی کن." 

لا به لای هق هقش گفت: "اما با یک روز... با یک روز چه کار می توان کرد؟ ..." 

خدا گفت: "آن کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند، گویی هزار سال زیسته است و آنکه امروزش را در نمی‌یابد هزار سال هم به کارش نمی‌آید"، آنگاه سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت: "حالا برو و یک روز زندگی کن." 

او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گودی دستانش می‌درخشید، اما می‌ترسید حرکت کند، می‌ترسید راه برود، می‌ترسید زندگی از لا به لای انگشتانش بریزد، قدری ایستاد، بعد با خودش گفت: "وقتی فردایی ندارم، نگه داشتن این زندگی چه فایده‌ای دارد؟ بگذارد این مشت زندگی را مصرف کنم.." 

آن وقت شروع به دویدن کرد، زندگی را به سر و رویش پاشید، زندگی را نوشید و زندگی را بویید، چنان به وجد آمد که دید می‌تواند تا ته دنیا بدود، می تواند بال بزند، می‌تواند پا روی خورشید بگذارد، می تواند .... 

او در آن یک روز آسمانخراشی بنا نکرد، زمینی را مالک نشد، مقامی را به دست نیاورد، اما ... 

اما در همان یک روز دست بر پوست درختی کشید، روی چمن خوابید، کفش دوزدکی را تماشا کرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را دید و به آنهایی که او را نمی‌شناختند، سلام کرد و برای آنها که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد، او در همان یک روز آشتی کرد و خندید و سبک شد، لذت برد و سرشار شد و بخشید، عاشق شد و عبور کرد و تمام شد. 

او در همان یک روز زندگی کرد. 

فردای آن روز فرشته‌ها در تقویم خدا نوشتند: "امروز او درگذشت، کسی که هزار سال زیست!" 

  

زندگی انسان دارای طول، عرض و ارتفاع است؛

 اغلب ما تنها به طول آن می اندیشیم،

 اما آنچه که بیشتر اهمیت دارد، عرض یا چگونگی آن است. 

امروز را از دست ندهید، آیا ضمانتی برای طلوع خورشید فردا وجود دارد!؟

عماد بازدید : 21 دوشنبه 20 آذر 1391 نظرات (1)

آنجا که درخت بید به آب می رسد، یک بچه قورباغه و یک کرم همدیگر را دیدند
آن ها توی چشم های ریز هم نگاه کردند...
...و عاشق هم شدند.
کرم، رنگین کمان زیبای بچه قورباغه شد،
و بچه قورباغه، مروارید سیاه و درخشان کرم..
بچه قورباغه گفت: «من عاشق سرتا پای تو هستم»
کرم گفت:« من هم عاشق سرتا پای تو هستم.قول بده که هیچ وقت تغییر نمی کنی..»
بچه قورباغه گفت :«قول می دهم.»
ولی بچه قورباغه نتوانست سر قولش بماند. او تغییر کرد.
درست مثل هوا که تغییر می کند.
دفعه ی بعد که آنها همدیگر را دیدند، بچه قورباغه دو تا پا درآورده بود.
کرم گفت:«تو زیر قولت زدی»
بچه قورباغه التماس کرد:« من را ببخش دست خودم نبود...من این پا ها را نمی خواهم...
...من فقط رنگین کمان زیبای خودم را می خواهم.»
کرم گفت:« من هم مروارید سیاه و درخشان خودم را می خواهمقول بده که دیگر تغییر نمیکنی.»
بچه قورباغه گفت قول می دهم.
ولی مثل عوض شدن فصل ها،
دفعه ی بعد که آن ها همدیگر را دیدند،
بچه قورباغه هم تغییر کرده بود. دو تا دست درآورده بود.
کرم گریه کرد :«این دفعه ی دوم است که زیر قولت زدی.»
بچه قورباغه التماس کرد:«من را ببخش. دست خودم نبود. من این دست ها را نمی خواهم...
من فقط رنگین کمان زیبای خودم را می خواهم.»
کرم گفت:« و من هم مروارید سیاه و درخشان خودم را...
این دفعه ی آخر است که می بخشمت.»
ولی بچه قورباغه نتوانست سر قولش بماند. او تغییر کرد.
درست مثل دنیا که تغییر می کند.
دفعه ی بعد که آن ها همدیگر را دیدند،
او دم نداشت.
کرم گفت:«تو سه بار زیر قولت زدی و حالا هم دیگر دل من را شکستی.»
بچه قورباغه گفت:« ولی تو رنگین کمان زیبای من هستی.»
«آره، ولی تو دیگر مروارید سیاه ودرخشان من نیستی. خداحافظ.»
کرم از شاخه ی بید بالا رفت و آنقدر به حال خودش گریه کرد تا خوابش برد.
یک شب گرم و مهتابی،
کرم از خواب بیدار شد..
آسمان عوض شده بود،درخت ها عوض شده بودند
همه چیز عوض شده بود...
اما علاقه ی او به بچه قورباغه تغییر نکرده بود.با این که بچه قورباغه زیر قولش زده بود، اما او تصمیم گرفت ببخشدش.
بال هایش را خشک کرد.
بال بال زد و پایین رفت تا بچه قورباغه را پیدا کند.
آنجا که درخت بید به آب می رسد،
یک قورباغه روی یک برگ گل سوسن نشسته بود.
پروانه گفت:«بخشید شما مرواریدٍ...»
ولی قبل ازینکه بتواند بگوید :«...سیاه و درخشانم را ندیدید؟»
قورباغه جهید بالا و او را بلعید ،
و درسته قورتش داد.
و حالا قورباغه آنجا منتظر است...
...با شیفتگی به رنگین کمان زیبایش فکر می کند....
...نمی داند که کجا رفته.

از مرگ نترسید از این بترسید که وقتی زنده اید چیزی درون شما بمیرد

عماد بازدید : 6 دوشنبه 20 آذر 1391 نظرات (1)

لهجه کلاغ ها در نقاط مختلف کره زمین:



اردبیل: گار گار
.
.
.
.
.
.
.
.
تهران: قار قار
.
.
.
.
.
.
.
.
.
اصفهان: قارس قارس
.
.
.
.
.
.
.
.

شیراز: قارو قارو
.
.
.
.
.
.
.


.
یزد: قر قر
.
.
.
.
.
..
.
.
امارات: قارع قارع
.
.
.
.
.
.
.

اسپانیا: قارینول قارینول
.
.
.
.
.
.
.
.
.
ایتالیا: قارییانو قارییانو
.
.
.
.
.
..
.
.
.
المان: قارش قارش
.
.
.
.

.
.
.
.
فرانسه: کامینتاله قار کامینتاله قار
.
.
.
.
.
.

.
.
چین: قارچ قیرچ قونچ
.
.
.
.
.
.
.
.
.
روسیه: قاریوف قاریوف
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
ابادان: چیه کا؟!! تا حالا عقاب ندیدی؟!! (تازه عینک Ray Ban هم داره!!)قلو

عماد بازدید : 27 دوشنبه 20 آذر 1391 نظرات (0)

از انسانها غمی به دل نگیر؛ زیرا خود نیز غمگین اند؛

با آنکه تنهایند ولی از خود می گریزند 

زیرا به خود و به عشق خود و به حقیقت خود شک دارند؛

پس دوستشان بدار اگر چه دوستت نداشته باشند . . .

عماد بازدید : 10 دوشنبه 20 آذر 1391 نظرات (0)

زاهدی گوید:

جواب چهار نفر مرا سخت تکان داد . اول مرد فاسدی از کنار من گذشت و من گوشه لباسم را جمع کردم تا به او نخورد . او گفت ای شیخ خدا میداند که فردا حال ما چه خواهد بود!


دوم مستی دیدم که افتان و خیزان راه میرفت به او گفتم قدم ثابت بردار تا نیفتی . گفت تو با این همه ادعا قدم ثابت کرده ای؟

سوم کودکی دیدم که چراغی در دست داشت گفتم این روشنایی را از کجا اورده ای ؟ کودک چراغ را فوت کرد و ان را خاموش ساخت و گفت:تو که شیخ شهری بگو که این روشنایی کجا رفت؟

چهارم زنی بسیار زیبا که درحال خشم از شوهرش شکایت میکرد. گفتم اول رویت را بپوشان بعد با من حرف بزن .گفت من که غرق خواهش دنیا هستم  چنان از خود بیخود شده ام که از خود خبرم نیست تو چگونه غرق محبت خالقی که از نگاهی بیم داری؟

عماد بازدید : 546 دوشنبه 20 آذر 1391 نظرات (0)

برگزیده ششمین جشنواره دوسالانه عکس مستند ونکور کانادا
این تصویر منجر به سکوت یک دقیقه ای هیئت داوری شد.


 

 

عماد بازدید : 12 دوشنبه 20 آذر 1391 نظرات (0)

از یک گروه از دانش آموزان خواستند اسامی عجایب هفتگانه را بنویسند...

علیرغم اختلاف نظرها ، اکثرا اینها را جزو عجایب هفتگانه نام بردند:

اهرام مصر

تاج محل

دره بزرگ (به نام گراند کانیون آمریکا)

کانال پاناما

کلیسای پطرس مقدس

دیوار چین

آبشار نیاگارا

آموزگار هنگام جکع کردن نوشته های دانش آموزان ، متوجه  شدند که  یکی از آنها هنوز کارش تموم نشده . از دخترک پرسید ک آیا مشکلی دارید...

دختر جواب داد: بله  کمی مشکل دارم ، چون تعداد شگفتی ها خیلی زیادن و نمیدونم کدومشونو بنویسم !...

آموزگار گفت اونایی را که نوشتی نام ببر شاید بتونم کمکی بهت بکنم

دخترک با تردید چنین خواند :

به  نظر من عجایب هفت گانه دنیا عبارتند از :

دیدن

شنیدن

لمس کردن

چشیدن

احساس کردن

خندیدن

دوست داشتن

کلاس در چنان سکوتی فرو رفت که حتی صدای زمین افتادن سنجاق شنیده می شد..!

آن چیزهایی که  به  نظرمان ساده  و معمولی میرسند ، آنها را نادیده و دست کم میگیریم، حقیقتا شگفت انگیزند... با ملایمت به یادمان می آورند که با ارزش ترین چیزهایی زندگی ساخته ی دست انسان نیستند و آنها را نمیتوان خرید ، آن قدر خود را مشغول نکنید که  بی توجه از کنارشان بگذرید.

 

 

عماد بازدید : 14 چهارشنبه 15 آذر 1391 نظرات (0)

این دو داستان کوتاه را مطالعه کنید، امیدواریم تغییری بزرگ در زندگیتان ایجاد کند.

 

۱)
یک استاد دانشگاه کلاسش را با بالا بردن لیوانی که درونش مقداری آب بود شروع کرد. او لیوان را به اندازی که همه آنرا ببینند بالا گرفت و از دانشجویان پرسید: “فکر میکنید وزن این لیوان چقدر است؟”
دانشجویان پاسخ دادند…
“۵۰ گرم!”…
“۱۰۰ گرم!”…..”۱۵۰ گرم!”
استاد گفت:
“تا زمانی که آنرا وزن نکنم واقعاً نمی دانم.
اما سوال من این است که اگر برای چند دقیقه لیوان را به همین صورت نگه دارم چه اتفاقی می افتد؟”
دانشجویان پاسخ دادند: “هیچی!”
استاد پرسید: “خوب اگر همین حالت به مدت یک ساعت نگه دارم چطور؟”
یکی از داشجویان گفت: “دستتان درد می گیرد.”
“درست، حالا اگر به مدت یک روز لیوان را بالا نگه دارم چه؟”
یکی از دانشجویان پاسخ داد:
“دستتان کرخت و بی حس می شود و ممکن است دچار فشار شدید عضلانی و رعشه شوید و مطمئن کارتان به بیمارستان می رسد!”
… و همه شروع به خندیدن کردند.
استاد گفت:
“خیلی خوب، اما آیا در تمام این مدت وزن لیوان تغییر می کند؟”
همگی جواب دادند: “خیر”
استاد دانشجویان را به فکر فرو بُرد: “پس چه چیزی باعث فشار عضلانی و درد دست شد؟ اکنون برای رهایی از درد چه کاری باید انجام دهم؟”
یکی از دانشجویان پاسخ داد: “لیوان را زمین بگذارید!”
استاد گفت: “دقیقاً!”
مشکلات زندگی چیزی شبیه این هستند. برای چند دقیقه در ذهنتان نگهشان دارید، بنظر مشکلی پیش نمی آید.
برای مدتی طولانی نگهشان دارید، دردش شروع می شود.
باز هم مدت زمان نگهداری را بیشتر کنید، باعث رخوت، رعشه و ناتوانی شما میگردند.
قادر به انجام هیچ کاری نخواهید بود.
فکر کردن به چالشها و مشکلات زندگی مهم است، اما حتی مهم تر این است که در انتهای هر روز قبل از خواب آن مشکلات را زمین بگذارید.
به این ترتیب استرستان رفع می شود و وقتی از خواب بیدار می شوید سرحال، با نشاط و قوی هستید و میتوانید هر مشکل و چالشی که در طول روز با آن برخورد میکنید را برطرف کنید.

(۲)

ارزش خود را بدانید…

سخنران مشهوری سمینار خود را با بالا بردن یک اسکناس ۵۰۰ روپیه ای شروع کرد.

در سالنی که ۲۰۰ نفر حصور داشتند سوال کرد “چه کسی مایل است این اسکناس را به او بدهم؟” همه دستها بالا رفتند. او گفت “قرار است این اسکناس را به یکی از شما بدهم ولی قبل از آن…” سپس شروع به مچاله کردن اسکناس کرد و پرسید: “هنوز کسی می خواهد؟”

بار دیگر دستها همه بالا رفتند. او ادامه داد: “خوب، حالا چطور؟”، اسکناس را بروی زمین انداخت و با کفشهایش شروع به ساییدن اسکناس کرد. در حالی که کاملاً مچاله و کثیف شده بود آن را برداشت و پرسید: “آیا هنوز کسی این را می خواهد؟”

دوباره همه دستها بالا رفتند، ادامه داد، “دوستان، همگی شما امروز درس ارزشمندی را آموختید. من هر کاری با پول کردم باز شما خواهان آن بودید چون بهایش کم نشد و هنوز همان ۵۰۰ روپیه می ارزید. خیلی اوقات در زندگی به خاطر تصمیماتی که میگیریم و شرایطی که در مسیرمان ایجاد می شود می افتیم، مچاله می شویم و روی کثیفی زمین می خوریم و آنگاه احساس می کنیم که دیگر ارزشی نداریم. اما هیچ اهمیتی ندارد که چه اتفاقی افتاده و یا خواهد افتاد، شما هرگز ارزشتان را از دست نخواهید داد.”

شما خاص هستید، هیچگاه اجازه ندهید ناامیدی های گذشته بر آرزوهای آینده تان سایه بیفکند.

“ارزش، فقط زمانی یک ارزش است که بهایش قدر دانسته شود”

 

عماد بازدید : 29 چهارشنبه 15 آذر 1391 نظرات (0)

پسر در حال دویدن…

زااااارت (صدای زمین خوردن)

رفیق پسر: اوه اوه شاسکول چت شد؟ خاک بر سرت آبرومونو بردی الاغ، پاشو گمشو! (شپلخخخخخ “صدای پس گردنی”)

یک رهگذر: چیزی مصرف کردی؟یکم کمتر میزدی خب!!

یک خانوم جوان رهگذر: ایییییش پسر دست و پا چلفتیِ خنگ!

.

.

.

.

.

دختر در حال راه رفتن…

دوفففففففسک (زمین خوردن به دلیل نقص فنی در قسمت پاشنه کفش)

رفیق دختر: آخ جیگرم خوبی؟ فدات شم! الهی بمیرم! چی شدی تو یهو؟ وااااااااااای…

یک رهگذر: دخترم خوبی؟ فشارت افتاده؟ میخوای برسونمت دکتری جایی؟

یک پسر جوان رهگذر: ای وای خانوم حالتون خوبه؟ دستتونو بدین به من!

من ماشینم همینجا پارکه یه لحظه وایسین،با این وضع که دیگه نمیتونین پیاده برین!!

عماد بازدید : 11 چهارشنبه 15 آذر 1391 نظرات (0)
در مداد ۵ خاصیت وجود دارد که اگر به دستشان بیاوری تمام عمرت به آرامش می رسی :

۱. می توانی کارهای بزرگ کنی ، اما نباید هرگز فراموش کنی دستی وجود دارد که هر حرکت تو را هدایت می کند.

اسم این دست خداست ، او باید تو را همیشه در مسیر اراده اش حرکت دهد.

۲. گاهی باید از آنچه می نویسی دست بکشی و از مداد تراش استفاده کنی.

این باعث می شود مداد کمی رنج بکشد اما اخر کار نوکش تیزتر می شود. پس بدان که باید رنجهایی را تحمل کنی چرا که این رنج باعث می شود انسان بهتری شوی.

۳. مداد همیشه اجازه می دهد برای پاک کردن یک اشتباه از پاک کن استفاده کنیم.

بدان که تصحیح یک کار خطا ، کار بدی نیست و در واقع برای اینکه خودت را در مسیر نگه داری مهم است.

۴. چوب یا شکل خارجی مداد خیلی مهم نیست. ذغالی که داخل چوب است اهمیت بیشتری دارد.

پس همیشه مراقب باش درونت چه خبر است؟

۵. و سرانجام :

مداد همیشه اثری از خود به جا می گذارد.

بدان هر کاری در زندگی می کنی ردی به جا می گذارد و سعی کن نسبت به هر کاری که می کنی ، هوشیار باشی و بدانی چه می کنی.

عماد بازدید : 29 چهارشنبه 15 آذر 1391 نظرات (0)

دختران کوچک عاشق عروسک بازی هستند و وقتی به سن ۱۱ یا ۱۲ سالگی میرسند علاقه شان را از دست میدهند. مردان هیچگاه از فکر اسباب بازی رها نمیشوند. با بالا رفتن سن آنها ………!

آینده:
یـک زن تــا زمانیکه ازدواج نکرده نگران آینده است. یک مرد تا زمانیکه ازدواج نـکرده هــرگز نگران آینده نخواهد بود.

دست خط:
مردها زیاد به دکوراسیون دست خطشان اهمیت نمیدهند. آنها از روش “خرچنگ قورباغه” استفاده میکنند. زنان از قلم های خوشبو و رنگارنگ استفاده کرده و به “ی” ها و ن” ها قوس زیبایی میدهند. خواندن متنی که توسط یک زن نوشته شده، رنجی شاهانه است. حتی وقتی می خواهد ترکتان کند، در انتهای یادداشت یک شکلک در انتهای آن میکشد.
اسامی مستعار:
اگر سارا، نازنین، عسل و رویا با هم بیرون بروند، همدیگر را سارا، نازنین، عسل و رویا صدا خواهند زند. اگر بابک، سامان، آرش و مهرداد با هم بیرون بروند، همدیگر را هرکول، بادام زمینی، تانکر و لاک پشت صدا خواهند زد.
حمام:
یک مرد حداکثر ۶ قلم جنس در حمام خود دارد. مسواک، خمیر دندان، خمیر اصلاح، خود تراش، یک قالب صابون و یک حوله. در حمام متعلق به یک زن معمولی بطور متوسط ۴۳۷ قلم جنس وجود دارد. یک مرد قادر نخواهد بود اغلب این اقلام را شناسایی کند.
خوار و بار:
یک زن لیستی از جنسهای مورد نیازش را تهیه نموده و برای خریدن آنها به فروشگاه میرود. یک مرد آنقدر صبر میکند تا محتویات یخچال ته بکشد و سیب زمینی ها جوانه بزنند. آنگاه بسراغ خرید میرود. او هر چیزی را که خوب بنظر برسد می خرد.
بیرون رفتن:
وقتی مردی می گوید که برای بیرون رفتن حاضر است، یعنی برای بیرون رفتن حاضر است. وقتی زنی می گوید که برای بیرون رفتن حاضر است، یعنی ۴ ساعت بعد آماده خواهد بود.
گربه:
زنان عاشق گربه هستند. مردان میگویند گربه ها را دوست دارند، اما در نبود زنان با لگد آنها را به بیرون پرتاب میکنند.
آینه:
مردها خودبین و مغرور هستند، آنها خودشان را در آینه چک میکنند. زنان بامزه اند، آنها تصویر خود را در هر سطح صیقلی بازدید میکنند. آینه، قاشق، پنجره های فروشگاه، ته دیگ و ماهیتابه، حتی سر طاس آقای زلفیان.
تلفن:
مردان تلفن را به عنوان یک وسیله ارتباطی برای ارسال پیامهای کوتاه و ضروری به دیگران در نظر میگیرند. یک زن و دوستش می توانند به مدت دو هفته با هم باشند و بعد از جدا شدن و رسیدن به خانه، تلفن را برداشته و به مدت سه ساعت دیگر با هم شروع به صحبت کنند.
آدرس یابی:
وقتی یک زن در حال رانندگی احساس میکند که راه را گم کرده، کنار یک فروشگاه توقف کرده و از کسی که وارد است آدرس صحیح را میپرسد. مردان این را به نشانه ضعف میدانند. آنها هرگز برای پرسیدن آدرس نمی ایستند و به مدت دو ساعت به دور خودشان میچرخند و چیزهایی شبیه این میگویند: “فکر کنم یه راه بهتر پیدا کردم،” و “میدونم که باید همین نزدیکی باشه”، اون مغازه طلا فروشی رو میشناسم.
پذیرش اشتباه:
زنان بعضی اوقات قبول میکنند که اشتباه کردند. آخرین مردی که اشتباهش را پذیرفته ۲۵ قرن پیش از دنیا رفته است.
فرزند:
یک زن همه چیز را در مورد فرزندش می داند: قرارهای دکتر، مسابقات فوتبال، دوستان نزدیک و صمیمی، قرارهای رمانتیک، غذاهای مورد علاقه، اسرار آرزوها و رویاها. یک مرد بطور سربسته و مبهم فقط میداند برخی افراد کم سن و سال هم در خانه زندگی میکنند.
لباس شیک پوشیدن:
یک زن برای رفتن به خرید، آب دادن به گلهای باغچه، بیرون گذاشتن سطل زباله و گرفتن بسته پستی لباس شیک می پوشد. یک مرد فقط هنگام رفتن به عروسی و یا مراسم ترحیم لباس رسمی برتن میکند.
شستن لباسها:
زنان هر چند روز یک بار لباسهایشان را میشویند. مردها تک تک لباس های موجود در کمد، حتی روپوش و اونیفرم جراحی هشت سال پیش خود را می پوشند و هنگامیکه لباس تمیزی باقی نماند، یک لباس کثیف بر تن نموده و کوه ایجاد شده از لباسهای چرک خود را با آژانس به خشک شویی منتقل میکنند.
عروسی:
هنگام یاد کردن از عروسی ها، زنان در مورد “مراسم جشن” صحبت میکنند، اما مردان درباره “میهمانی های دوران مجردی” !
اسباب بازی:
دختران کوچک عاشق عروسک بازی هستند و وقتی به سن ۱۱ یا ۱۲ سالگی میرسند علاقه شان را از دست میدهند. مردان هیچگاه از فکر اسباب بازی رها نمیشوند. با بالا رفتن سن آنها اسباب بازی هایشان نیز گران قیمت تر و پیچیده تر میشوند. نمونه های از اسباب بازیهای مردان: تلویزیون های مینیاتوری و کوچک، تلفنهای اتومبیل، مخلوط کن و آب میوه گیری، اکولایزرهای گرافیکی، آدم آهنی های کنترلی، گیمهای ویدئویی، هر چیزی که روشن و خاموش شده، سر و صدا کند و حداقل برای کار کردن به شش باتری نیاز داشته باشد.
پرداخت صورتحساب میز:
وقتی صورتحساب را می آورند، با اینکه کلا ۱۵هزار تومان شده، بابک، سامان، آرش و مهرداد هر کدام ۱۰ هزار تومان روی میز میگذارند. وقتی دختران صورتحساب را دریافت میکنند، اول ماشین حسابهای خود را بیرون می آورند.

گل و گیاه:
یک زن از شوهرش میخواهد وقتی مسافرت است به گل ها آب دهد. مرد به گلها آب میدهد. زن پنج روز بعد به خانه ای پر از گلها و گیاهان پژمرده برمیگردد. کسی نمیداند چرا این اتفاق افتاده است.

عماد بازدید : 36 چهارشنبه 15 آذر 1391 نظرات (0)

پسر: بالاخره موقعش شد. خیلی انتظار کشیدم.
دختر: می‌خوای از پیشت برم؟
پسر: حتی فکرشم نکن!
دختر: دوسم داری؟
پسر: البته! هر روز بیشتر از دیروز!
دختر: تا حالا بهم خیانت کردی؟
پسر: نه! برای چی می‌پرسی؟
دختر: منو می‌بوسی؟
پسر: معلومه! هر موقع که بتونم.
دختر: منو می‌زنی؟
پسر: دیوونه شدی؟ من همچین آدمی‌ام؟!
دختر: می‌تونم بهت اعتماد کنم؟!
پسر: بله.
دختر: عزیزم!

بعد از ازدواج
کاری نداره! از پایین به بالا بخون

عماد بازدید : 30 چهارشنبه 15 آذر 1391 نظرات (1)

تا حالا دقت کردین وقتی‌ توی یه جمعی‌ یکی‌ میگه “اون تلویزیون و کمش کن” ،یکی‌ دیگه از اونور میگه “اصلا خاموشش کن” .

***

تا حالا دقت کردین وقتی واسه دل خودت موهاتو درست میکنی چقدر خوشگل میشه ولی وقتی میخوای بری مهمونی یا عروسی بعد از ۳ ساعت کلنجار رفتن شبیه خربزه میشی؟

***

تا حالا دقت کردین یکى از سرگرمى هاى خاص مردم ایران اینه که :وقتى از مطب دکتر میان بیرون،حساب کنن ببین این دکتره روزى چقد درآمد داره ….

***

تا حالا دقت کردین که روزای هفته اینجوری میگذره :

شــــــــــــــــــــــنبـــــ ـــــــــــــــه

یــــــــکشــــــــنبـــــــــ ــــــــــه

دوشـــــــــــــنبــــــــــــ ـــــــه

سه شـــــــنبـــــــــــــــــه

چـــهـــار شنبـــــــــــــه

پنجشنبه جمعه!!!

***

تا حالا دقت کردین ﺷﯿﺮﯾﻦﺗﺮﯾﻦ ﻗﺴﻤﺖ ﺧﻮﺍﺏ ﺍﻭﻥ ۵ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺁﻻﺭﻡ ﻣﻮﺑﺎﯾﻠﻪ!

***

تا حالادقت کردین وقتی داری درس میخونی و به یه صفحه عکس دار میرسی چه حالی میکنی که اون صفحه نصفست…!

***

تاحالا دقت کردین وقتی احساس میکنین گم شدین اول ضبط ماشین رو کم میکنین؟!

***

تا حالا دقت کردین تا آرایشگر روپوش و میندازه رومون دماغمون خارش میگیره؟!

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    نظرسنجی
    نظر خود را در مورد مطالب عنوان کنید
    آمار سایت
  • کل مطالب : 40
  • کل نظرات : 6
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 4
  • آی پی امروز : 23
  • آی پی دیروز : 1
  • بازدید امروز : 26
  • باردید دیروز : 2
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 36
  • بازدید ماه : 30
  • بازدید سال : 131
  • بازدید کلی : 3,828