loading...
تفریحی اجتماعی
عماد بازدید : 30 شنبه 23 دی 1391 نظرات (0)


یكی از درویشان می گفت: روزی با چند نفر از دوستان به سفر می رفتم. به بیابانی بزرگ رسیدیم. همان طور كه می رفتیم با هم صحبت می كردیم: چه كسی بیشر از همه به خداوند توكل دارد و روزی خود را فقط از او می خواهد؟

درویشی بود كه تصمیم گرفت قدرت توكل خود را به دیگران نشان دهد. او می خواست با این كار درسی واقعی به بقیه بدهد. آن درویش، قسم خورد كه هیچ چیز نخورد و از كسی هم چیزی نگیرد تا هنگامی كه خداوند به او « فالوده» بدهد.

وقتی كه شب شد، غذایی را كه داشتیم سر سفره گذاشتیم و مشغول خوردن شدیم؛ اما آن درویش دست به غذا نزد، درحالی كه مثل همه ما گرسنه بود. او آن روز را صبركرد. روز بعد هم چیزی نخورد. كم كم ضعیف و بی حال شد. بعضی از دوستان گفتند: « این مرد خیلی نادان است. وسط بیابان به دنبال فالوده می گردد. آدم باید عقل داشته باشد. مگر وسط بیابان هم فالوده پیدا می شود؟» آنها او را همان جا گذاشتند و به راه خود رفتند، اما من كه بیشتر با او دوست بودم، پیش او ماندم. روز بعد به راه خودمان ادامه دادیم. رفتیم و رفتیم تا اینكه نزدیك غروب به دهی رسیدیم. مسجد ده را پیداكردیم و وارد آن شدیم تا كمی استراحت كنیم. نیمه های شب بود كه درمسجد را زدند. در را باز كردم. پیرزنی را دیدم كه یك سینی روی سر خود گذاشته بود. او گفت: « شما غریبه اید یا اهل همین آبادی هستید؟»

گفتم: « غریبه هستیم.»

پیرزن سینی را جلوی ما گذاشت و دستمالی را كه روی آن بود، برداشت. با حیرت دیدیم كه داخل ظرف روی سینی پر از فالوده است. پیرزن به آن درویش گفت: « بفرمایید بخورید. »

درویش جوابی نداد. پیرزن ناراحت شد و اصرار كرد. سرانجام من و آن درویش فالوده ها را خوردیم. من از پیرزن پرسیدم: « چطور شده كه نصف شبی برای غریبه ها فالوده آورده ای؟»

او گفت: « كدخدای این ده مردی بهانه گیر و عصبانی است. در این وقت شب هوس فالوده كرد و همه مجبور شدند كه برایش فالوده درست كنند، اما او خیلی عجله داشت. درست شدن فالوده كمی طول كشید و او هم از شدت عصبانیت قسم خورد كه دست به فالوده نزند و به هیچ كس هم ندهد مگر اینكه غریبه باشد. اوگفت كه حتماً باید غریبه ها این فالوده ها را بخورند و گرنه زن خود را طلاق می دهد. من هم فالوده ها را برداشتم و آمدم كه غریبه ای پیدا كنم تا فالوده ها را بخورد و كدخدا زنش را طلاق ندهد. من می دانستم كه معمولاً غریبه ها رهگذر هستند و شبها در مسجد می خوابند. این بود كه آمدم به این مسجد و شما را پیدا كردم. به همین دلیل بود كه از شما خواهش كردم فالوده ها را بخورید. این را هم بدانید كه اگر نمی خوردید، شما را به زور وادار می كردم تا بخورید.»

پیرزن كه رفت، به آن درویش گفتم: « توكل و ایمان تو را به چشم خودم دیدم و فهمیدم كه با توكل می شود حتی در وسط بیابان هم به فالوده رسید. به راستی كه هر وقت انسان چیزی را فقط از خدا بخواهد و صبر كند، آن چیز هر چه كه باشد، خداوند آن را به او خواهد بخشید.»

 

مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    نظرسنجی
    نظر خود را در مورد مطالب عنوان کنید
    آمار سایت
  • کل مطالب : 40
  • کل نظرات : 6
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 4
  • آی پی امروز : 3
  • آی پی دیروز : 1
  • بازدید امروز : 6
  • باردید دیروز : 2
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 10
  • بازدید ماه : 101
  • بازدید سال : 202
  • بازدید کلی : 3,899